سه شعر بسیار زیبا از سیمین بهبهانی
اشعار سیمین بهبهانی
یک بوسه بس است از لب سوزان تو ما را
تا آب کند این دل یخ بسته ی ما را
من سردم و سردم، تو شرر باش و بسوزان
من دردم و دردم ، تو دوا باش خدا را
از دیده برآنم همه را جز تو برانم
پاکیزه کنم پیش رُخت آینه ها را
گر دیر و اگر زود ، خوشا عشق که آمد
آمد که کند شاد و دهد شور فضا را
می خواهمت آن قَدْر که اندازه ندانم
پیش دو جهان عرضه توان کرد کجا را
(سیمین بهبهانی)
…
.
.
.
.
چه می بینم ؟ خدایا ! باورم نیست
تویی : همرزم من ! هم سنگر من
چه می بینم پس از یک چند دوری
که می لرزد ز شادی پیکر من
تو را می بینم و می دانم امروز
همان هستی که بودی سال ها پیش
درین چشم و درین چهر و درین لب
نشانی نیست از تردید و تشویش
تو رامی بینم و می لرزم از شوق
که دامان تو را ننگی نیالود
پرندی پرتو خورشید ، آری
نکو دانم که با رنگی نیالود
تو را می دانم ای همگام دیرین
که چون کوه گران و استواری
نه از توفان غم ها می هراسی
نه از سیل حوادث بیم داری
غروری در جبینت می درخشد
نگاهت را فروغی از امیدست
تو می دانی ، به هر جای و به هر حال
شب تاریک را صبحی سپیدست
ز شادی می تپد دل در بر من
به چشمم برق اشکی می نشیند
بلی ، اشکی که چشمانم به صد رنج
فرو می بلعدش تا کس نبیند
(سیمین بهبهانی)
.
.
.
.
.
چه گویمت؟ که تو خود با خبر ز حال منی
چو جان، نهان شده در جسم پر ملال منی
چنین که میگذری تلخ بر من، از سر قهر
گمان برم که غمانگیز ماه و سال منی
خموش و گوشه نشینم، مگر نگاه توام
لطیف و دور گریزی، مگر خیال منی
ز چند و چون شب دوریت چه میپرسم
سیاهچشمی و خود پاسخ سؤال منی
چو آرزو به دلم خفتهای همیشه و حیف
که آرزوی فریبندهی محال منی
هوای سرکشیای طبع من، مکن! که دگر
اسیر عشقی و مرغ شکستهبال منی
ازین غمی که چنین سینهسوز سیمین است
چه گویمت؟ که تو خود باخبر ز حال منی
(سیمین بهبهانی)
آقاسیدعزیزسلام،امیدوارم خوش باشی.
چندروزه نتونستم خوب ازسایت دیدن کنم اونم بخاطراینه که هنوزازآنفلوآنزا رهایی پیدانکردم ولی بیادسایت ومطالبش هستم.
داداش عزیزم فدات شم من این غزل رو تقدیم میکنم به شما:
سینه ازآتش دل درغم جانانه بسوخت،آتشی بوددراین خانه که کاشانه بسوخت
تنم ازواسطه دوری دلبربگداخت،جانم ازآتش مهررخ جانانه بسوخت
سوزدل بین که زبس آتش اشکم دل شمع،دوش برمن زسرمهرچوپروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوزمن است،چون من ازخویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهدمراآب خرابات ببرد،خانه عقل مراآتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم ازتوبه که کردم بشکست،همچولاله جگرم بی می وخمخانه بسوخت
ماجراکم کن وبازآ که مرامردم چشم،خرقه ازسربه درآوردوبه شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگوحافظ ومی نوش دمی،که نخفتیم شب وشمع به افسانه بسوخت
سلام. ممنون. این مریض مثل اینکه همه جاییه 🙁
ایشالا همه زودتر خوب شن !
Khoda behet shafa bede aabji jonam