دانلود بازی بسیار زیبا و سرگرم کننده Emissary of War اندروید
بهترین بازی های آندروید در سه علی سه
این بازی برای موبایل و تبلت های دارای سیستم عامل اندروید می باشد
این بازی برای موبایل و تبلت های دارای سیستم عامل اندروید می باشد
فصل اظهارنامه رسیده ، کلی مالیات باید بدم ،تنها مالیاتی که با کمال میل پرداخت میکنم ، صفحه اظهارنامه عشقم به توست !!!
.
.
.
سند منگوله دار دلمون ، وقف شما / کفترای جلدمون ، ارزونی سقف شما
ما زمین خورده ی اون چشمای عاشق کشتیم / نمیبینی ما رو اما ، عمریه دلخوشتیم
.
.
.
اگه آفتاب میسوزونه بی خیال آخه تو سایه بونی
اگه آدم ها وفا ندارند بی خیال آخه تو مهربونی
اگه من واست میمیرم بی خیال آخه تو لایق تر از اونی که میدونی
.
.
.
در دل ، دردیست از تو پنهان که مپرس / تنگ آمده چندان دلم از جان که مپرس
با این همه حال و در چنین تنگدلی / جا کرده محبت تو چندان که مپرس
.
.
.
غضنفر داشته میرفته خونه
خونه شون هیشکی نبوده
میره رو پیغام گیر !
.
.
.
میدونید تفاوت بحرین و استقلال چی بود؟
بحرین ده نفره شیش تایی شد،استقلال یازده نفره ! )
.
.
.
یادش بخیر !
یه روزی آدما به جای شماره
به هم دل می دادن !
.
.
.
رفتم تو سرچ گوگل تایپ کردم
“زن چه میخواهد؟”
گوگل بعد از ۲۰ دقیقه پاسخ داد
“ما همچنان در حال جستجو ایم !”
.
.
.
هر زنی ممکنه واسه همسرش ملکه نباشه
اما هر دختری واسه پدرش پرنسسه !
.
.
.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک درکارند
بچه ها درس نخوانیدکه لیسانس ها بیکارند !
.
امروز دوشنبه، سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهرههای بیهوده تر، شخصیتهای مدرج، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه، جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست نشانهای از تحمیل مدرنیسم قرن بیستم، بر گروهی (که به قرن بوق تعلق دارند). گرچه هنوز از حال تا مرز، احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور،عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم. وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز که در سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است، چه خواهد بود!؟ جز اینکه همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بیدریغی، تماماً واگذار کنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتابهایم و نوشتههایم و آنچه دارم و ندارم، بپردازد که چون خود میداند، صورت ریزش ضرورتی ندارد.
.
تو هیچی کم نداری؛
برای همه چیز من بودن
تولدت مبارک
.
.
.
.
هر روز برایت رویایی باشد در دست
نه دوردست
عشقی باشد در دل
نه در سر
و دلیلی باشد برای زندگی
نه روز مره گی
تولدت مبارک
.
.
.
.
در ستاره بارانِ میلادت
میان احساس من
تا حضور تو
حُبابی است از جنس هیچ
از دستان من
تا لمس نگاه تو
آسمانی است به بلندای عشق
جشن میلادت را به پرواز می روم
دراین خانگی ترین آسمانِ بی انتها
آسمانی که نه برای من
نه برای تو
که تنها برای “ما” آبیست
.
.
.
.
روز تولد تو
روز نگاه باران
بر شوره زار تشنه
بر این دل بیابان
روز تولد تو
گویی پر از خیال است
یاس و کبوتر و باد
در حیرت تو خواب است
.
.
.
.
هدیه ای از آسمان برای؛
روز تولدت رسید.
و دیدم هیچ چیز
گلم را
جز عشق
لایق نیست.
تولدت مبارک
.
من شمع جان گدازم ، تو صبح جان فزایی / سوزم گرت نبینم ، میرم چو رخ نمایی
نزدیک این چنینم ، دور آن چنان که گفتم / نه تاب وصل دارم ، نه طاقت جدایی
.
.
.
خودش اول نگاهم کرد خدایا / به صد خواهش صدایم کرد خدایا
گناه این جدایی گردن اوست / که او آخر رهایم کرد خدایا
.
.
.
یک دو سه را شمردم تک تک / آهسته به دنبال تو رفتم با شک
وقتی بزرگ شدم فهمیدم / تمرین جداییست قایم باشک !
.
.
.
من و یک لحظه جدایی ؟ نتوانم !!! بی تو من زنده نمانم
.
با بازی Monster Madness: Grave Danger به دنیائی سفر می کنیم که در آن موجودات عجیب و غریب تمام زمین را تسخیر کرده اند. در این بازی زیبا و هیجان انگیز شما باید با جابجائی اشیاء و با استفاده از نیرو های خارق العاده خودتان از پس تمام این موجودات افسانه ای بر بیائید تا بتوانید سرزمین خودتان را نجات دهید. این بازی زیبا با محیطی گرافیکی و سه بعدی می تواند شما را به خود معتاد کند
.
مرد ثروتمندی که مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود ، پس از مراجعه مباشر ، از او پرسید :
– از خانه چه خبر ؟
مباشر : خبر خوشی ندارم قربان ! سگ شما مرد !!!
– سگ بیچاره ! ولی چرا ؟؟؟ چه چیز باعث مرگ او شد ؟
مباشر : پرخوری قربان !
– پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
مباشر : گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد !
– این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
مباشر : همه اسبهای پدرتان مردند قربان !!!
.
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم…ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم
سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود…اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به
وضوح حس می کردیم…
می دونستیم بچه دار نمی شیم…ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از
ماست…اولاش نمی خواستیم بدونیم…با خودمون می گفتیم…عشقمون واسه یه
زندگی رویایی کافیه…بچه می خوایم چی کار؟…در واقع خودمونو گول می زدیم…
هم من هم اون…هر دومون عاشق بچه بودیم…
تا اینکه یه روز
علی نشست رو به رومو
گفت…اگه مشکل از من باشه …تو چی کار می کنی؟…فکر نکردم تا شک کنه که
دوسش ندارم…خیلی سریع بهش گفتم…من حاضرم به خاطر
تو رو همه چی خط سیاه بکشم…علی که انگار خیالش راحت شده بود یه نفس
راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد…
گفتم:تو چی؟گفت:من؟
.
همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی ؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره ؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم . تنها دخترم آوا به نظر وحشت زده می آمد و اشک در چشمهایش پر شده بود . ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت ، آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود ! گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم : چرا چندتا قاشق گنده نمی خوری ؟ فقط بخاطر بابا عزیزم ! آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت : باشه بابا ، می خورم ، نه فقط چند قاشق ، همشو می خوردم ولی شما باید … آوا مکث کرد !!! بابا ، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم ، هرچی خواستم بهم میدی ؟ دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم ، قول میدم ، بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم ! ناگهان مضطرب شدم و گفتم : آوا ، عزیزم ، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی ! بابا از اینجور پولها نداره ! باشه ؟
.