داستان جالب و آموزنده ی آرایشگر وخدا
ورود به آرشیو داستان پندآموز
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.»
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.»
آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.»
مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.»
آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.»
مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!»
داستان آرایشگر جالب بود لایک
عالی بود تشکر
سلام ممنون عالی بود
من شک نمیکنم به وجود خدا تا یه حال چن تا کارو با کمک خدا تونستم انجام بدم چن تاشم سخت بود بلافاصله بعد از توکل به خدا تونستم انجام بدم
عالی بود .داستان خیلی خوب بود.ممنون
پسر کوچکی در مزرعه ای دور دست زندگی می کرد و هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب برمیخواست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود. همزمان با غروب خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند ولی در دور دست ها خانه ای با پنجرهایی طلایی همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد “چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل شیک و مدرنی که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود !!!” با خود می گفت : “اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم.”
یک روز پدر به پسرش گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی رهسپار شد.
راه بسیار طولانی تر از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آنجا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته و با نرده های شکسته دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر بچه ای هم سن خودش در را گشود. سوال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر ؟ پسرک پاسخ مثبت داد و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشستند نگاهی به عقب انداختند و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و همزمان با غروب آفتاب خانه خودشان را دید که با پنجره های طلایی می درخشید.
داستان مرد شجاع زیر را حتمآ بخوانید:
چندی پیش جوکی به زبان انگلیسی در دنیای نت زاده شد! که نکات ارزشمندی را در خصوص سیاست های
رسانه های آمریکا در برداشت ترجمه ی فارسی جوک به شکل زیر است :
مردی
دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر
بچه ای حمله کرده است مرد به طرف آنها میدود و با سگ درگیر میشود .سرانجام سگ را میکشد و زندگی
دختربچه ای را نجات میدهد پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید و میگوید :
تویک قهرمانی
فردا در روزنامه ها می نویسند :
یک نیویورکی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد
اما آن مرد می گوید: من نیوریورکی نیستم
پس روزنامه های صبح می نویسند:
آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد .
آن مرد دوباره میگوید: من آمریکایی نیستم
از او میپرسند :خب پس تو کجایی هستی
می گوید : من ایرانی هستم
فردای آن روز روزنامه ها این طور می نویسند :
یک تند روی مسلمان سگ بی گناه آمریکایی را کشت !
خخخ جالبه واقعا حقیقت محض البته تو همه جای دنیا همچین تبعیضایی وجود داره مثلا تو همین ایران چقد تبعیض علیه اقلیت های مذهبی و دینی یا اقوام مختلف هست تو کشورای غربی هم علیه رنگین پوستا اسیایی ها مسلمانا … هرجای دنیا که باشیم ادم خوب داریم بدم داریم همینطور که همه ی غربیا شیطان رجیم نیستن همه ی ایرانیام فرشته نیستن:/
عجیب ودوست داشتنی
دمت گرم دادش.
خدای داریم که عالیه ولی بهش توجه نداریم.
فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو که بشر را دوست داری چرا غم را آفریدی؟
خدا گفت: غم را برای خودم آفریدم چون این مخلوق که من می شناسم تا غمگین نباشد یاد خالق نمی کند
عااااااااااااااااااااااااااالی بود
عالی
باسلام.از این خداوند وجود دارد شکی نیست.ولیکن ربطی وجود ندارد .ما ایرانیها عادت کردیم .هرجی اتفاق میافتد زود به چیزی ربط می دهیم.این داستان قیاس مع الفارق است ربطی بهم ندارند
اری خدا وجود دارد…خیلی وقتها توی مشکلاتم دست خدا رو با تمام وجودم احساس کردم…دست خدا همیشه روی شونه های ماست…
عااالی بود، مثل همیشه، مرسی علی آقا 🙂