سلام دوستان گرامی ، خوشحالم که سه علی سه رو واسه بازدید انتخاب کردید ;) امیدوارم لحظات خوبی رو باهم داشته باشیم :)
بازگشت خوبی به انسان
روزها آروم آروم به اواخر بهمن ماه نزدیک میشد و دست های سرد رضا کوچولو از شدت سرما حتی توان موندن تو جیب های کاپشنش رو نداشت، پدر رضا وقتی اون تنها پنج سال داشت بر اثر تصادف جانش رو از دست داده بود و مادر رضا “نجمه” خانوم که از زنان مذهبی و بانی مجالس اهل بیت محل بود با دو فرزند خود رضای نه ساله و سارا پنج ساله زندگی رو میگذروند.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
انسانیت ، ساده یا پیچیده ؟!
چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها افراد زیادی اونجا نبودن، ۳ نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد، البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم، بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و …
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستانک خواندنی و پندآموز از زندگی چرچیل
چرچیل سیاستمدار بزرگ انگلیسی در کتاب خاطرات خود مینویسد:
زمانیکه پسر بچه ای یازده ساله بودم روزی سه نفر از بچه های قلدر مدرسه جلو من را گرفتند و کتک مفصلی به من زدند و پول من را هم به زور از من گرفتند. وقتی به خانه رفتم با چشمانی گریان قضیه را برای پدرم شرح دادم. پدرم نگاهی تحقیر آمیز به من کرد و گفت: من از تو بیشتر از اینها انتظار داشتم؛ واقعا که مایه ی شرم است که از سه پسر بچه ی پاپتی و نادان کتک بخوری. فکر میکردم پسر من باید زرنگ تر از اینها باشد ولی ظاهرا اشتباه میکردم. بعد هم سری تکان داد و گفت این مشکل خودته باید خودت حلش کنی!
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستان آموزنده «نگران تر از خودش نباش»
شیوانا همراه کاروانی از راهی می گذشت. در این سفر با مردی تاجر هم سفر بود که به قصد تجارت با تنها پسرش سفر می کرد.
مرد تاجر بسیار دقیق و پرکار بود و به هر آبادی که می رسیدند بخشی از اجناس خود را به تناسب وضعیت مالی اهالی به آنها عرضه می کرد و از آنها جنس هایی که مناسب می دانست می خرید و به راه خود ادامه می داد. اما برعکس مرد تاجر، پسر او بسیار خوش گذران و تنبل بود و در هر استراحت گاهی به دنبال عیش و عشرت خود می رفت و موقع حرکت بخش زیادی از وقت مرد تاجر به یافتن پسرش و سروسامان دادن به شکل و ظاهر او تلف می شد.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستان جالب و خواندنی “رازی برای شادی”
او ثروتمندترین فرد شهر بود، اما زندگی شادی نداشت. همۀ خویشاوندان و دوستانش از او قرض گرفته، اما هرگز پس نداده بودند. او از این موضوع خیلی غمگین بود. روزی خویشاوندان و دوستانش را به مهمانی دعوت کرده بود، اما در همان شب سارقان به خانه اش دستبرد زدند. او اصلا نمی فهمید مردم شهرش که او با آنها آن قدر مهربان بود، چرا با او چنین رفتاری می کنند.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
دو داستان کوتاه خواندنی با مضمون اخلاق و رفتار
اردوی مدرسه با اتوبوس
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستانک زیبای اشک پدر
هر وقت پدرم این ترانه را می خواند که «وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است…» دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم.
پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. پدر من یک سرباز بود. او در زندگی اش هم مثل یک سرباز قوی و با اراده بود. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار می کرد، اما هرگز گله نمی کرد. علی رغم سختی هایی که در بیرون تحمل می کرد، در خانه همیشه چهره ای خندان داشت.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستان کوتاه آموزنده “شیشه زندگی”
ﭘﺮﻭﻓﺴﻮﺭ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺑﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺭﻭﺑﺮﻭﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﯾﮏ ﺷﯿﺸﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺮ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﻥ ﺑﺎ ﭼﻨﺪ ﺗﻮﭖ ﮔﻠﻒ ﮐﺮﺩ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻇﺮﻑ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ؟ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮﯾﺎﻥ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستان شخصی که فقط یک روز زندگی کرد
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستان آلبرشت نقاش در نورنبرگ
در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با ۱۸ فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی ساعتهای طولانی در روز، به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …