داستانک جدید و خواندنی ” اندکی صــبــر “
ورود به آرشیو داستان کوتاه
دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.
شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.
به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود و هیچ کس از برگشتن و مریضی اون خبر نداشت.نرگس تنها کسی بود که در خفا پرستاری فرهاد رو هم می کرد.
دکترا آب پاکی رو دستش ریخته بودن.نرگس خوب می دونست که دیگه چیزی به غروب زندگی فرهاد نمونده ومردد بود که چطور باید این خبر رو به عمویی بده که بعد از مرگ پدرش براش پدری کرده بود.
می دونست عمو طاقت داغ فرزند رو نداره.بارها خواسته بود با کامران صحبت کنه اما هر بار که باب صحبت رو باز کرده بود،کامران با شنیدن نام فرهاد از کوره دررفته بودوکارشون به مشاجره و دعوا کشیده بودو آخر سر هم کامران قدغن کرده بود که جلوش ازاون خانواده حرفی زده بشه.
نرگس اون روزها تحت فشار بود.کامران با ایرادهایی که از نرگس می گرفت عرصه رو بیشتر براش تنگ می کرد.نرگس نمی دونست چطورشد که اون شب کنترل خودش رو از دست داد.
دعواشون که بالا گرفت،ازدهنش پرید که طلاق می خواد و هیچوقت فکر نمی کرد که کامران اینقدرراحت قبول کنه.
اون روز وقتی کامران از سر میز غذا پاشد وگفت “فردامیرم دادگاه، درخواست میدم “هرگز فکرنمی کرد که راست گفته باشه.اما وقتی احضاریه ی دادگاه به دستش رسیدهمه چیز عوض شدوحالا بعد از سه ماه حکم نهایی داشت صادر میشد.
پله های دادگاه تموم شده بود .دیگه فاصله ای تا محل صدور حکم نداشت.برگشت .نگاهی به دراصلی انداخت.چشمش به ماشین کامران افتاد که جلوی در ترمز کرد.
دلش نمی خواست زندگیش به این راحتی به هم بخوره.کامران رو دوست داشت .می دونست اونم عاشقشه.اشتباه کرده بود وباید برمی گشت وعذرخواهی می کرد.
پیاده شدن کامران از ماشین رو دید.باسرعت ازپله ها پایین اومد وکل صحن حیاط رو دوید.چند قدم بیشتر با کامران فاصله نداشت که یهو سرجاش خشکش زد.
کامران داشت با یه خانم احوالپرسی می کرد.خیلی باهم گرم گرفته بودن.اون خانم یه دسته گل مریم رو سمت کامران گرفت کامران خنده ی بلندی سرداد.دیگه طاقت دیدن این صحنه رو نداشت چقدر راحت گل مریم جایگزین گلهای نرگس همیشگی شده بود.
باخودش زمزمه کرد که”علت عصبانیت های زودرسش همین بود؟!!!!
سرش گیج می رفت.به زور خودش رو به کنار آبخوری توی حیاط رسوند.شیر آب رو باز کردوصورت خیس از اشکش رو با آب خیس تر کرد.
تو همین حال بدش صدایی از پشت سر شنیده شد.برگشت.نگاه کرد فرهاد بود که به سختی ازبستر بیماری خودش رو به اونجا رسونده بود.هرچند خودش توان حرکت نداشت اما نخواسته بود پرستار روزهای آخر زندگیش رو تنها بزاره.
نگاهش رو به چشم های پر از اشک نرگس دوخت و گفت:اگه دوستش داری کمی صبر کن.اما نرگس با تنفر،بلند فریاد کشیدهرگز هرگز وتندتند به سمت پله ها دوید.
فرهاد به سمت نیمکت کنار حیاط رفت وآروم منتظر موند.حالش خرابتر ازاون بود که توان بالارفتن از پله هارو داشته باشه.
سرش آروم روی شونه هاش خم شدو نگاهش چرخید روی دسته گلی از گل های مریم زیبا که بی رحمانه روی نیمکت رها شده بود.
.
.
کامران توی اتاق تنگ و تاریک اداره به نرگس فکر می کرد و به این که نمی تونست باور کنه که نرگس،نرگس عزیزش که از چشم هاش بهش بیشتر اعتماد داره ،بهش خیانت کنه.
چقدر حماقت کرده بود .چقدر زود تصمیم گرفته بود.اون روز که یه تلفن ناشناس بهش گفته بود فرهاد برگشته و نرگس مدام پیش فرهاده اصلا باور نکرده بود اما سر میز غذا وقتی دعواشون شد یهو کنترلشو از دست داده بود یهو فکر کرده بود که نرگس دروغ میگه.یهو…
وحالا که سه ماه ازنرگس دور بود خوب فهمیده بود که چقدر بهش وابسته ست.امروز روز دادگاه بود و اون اصلا دلش نمی خواست که نرگس رو از دست بده.
بلند صدا کرد آقایحیی. آقایحیی آبدارچی اداره بود .یه پیرمرد مهربون که گاهی کارهای بیرون پرسنل رو هم انجام می داد.یه نگاه به آقایحیی انداخت و گفت میشه بری و یه دسته گل نرگس واسم بخری؟آقایحیی چشمکی زد وگفت سالگرد ازدواجتونه آقا؟ کامران تبسمی کرد ومقداری پول روی میز گذاشت.چند لحظه نگذشت که آقایحیی بایه دسته گل مریم برگشت وگفت:”آقا گل نرگس نداشتن با اجازتون گل مریم خریدم.”کامران لبخندی زد و گفت :”ایرادی نداره.”
دیگه چیزی به ساعت یازده نمونده بود.باید سریعتر می رفت و نرگس رو از تصمیمی که گرفته بود منصرف می کرد.کتش رو پوشید از اتاق بیرون اومد.سوار ماشین شدو به سمت دادگاه حرکت کرد.هنوز نصف راه رو طی نکرده بود که آقایحیی بهش زنگ زدکه گل هارو جا گذاشته و وقتی مسیرش رو پرسید معلوم شد که خانم کیانی ،یکی از همکاران اداره ،قصدرفتن به همون مسیر رو داره وقرار شد دم در دادگاه گل ها رو بهش تحویل بده وخانم کیانی به موقع رسید و گل هارو جلوی درب دادگاه به کامران داد.
کامران تشکر کرد وداخل حیاط شد.به محض ورود چشمش به آبخوری کنار حیاط افتاد.نرگس، نرگس عزیزش رو دید چقدر تو این سه ماه عوض شده بود .انگار پیر شده بود .دلش براش سوخت و خودش رو لعنت کرد.خواست بره جلو اما…خشکش زد.حتی با اون کلاه و سرتراشیده هم باز براش آشنا بود.فرهادبود فرهاد.کاخ آرزوهای کامران فرو ریخت.پس اون ناشناس،اون تلفن،اون حرف ها،..چقدر من احمق بودم.دلش لرزید. گل هارو پرت کرد روی نیمکت کنار حیاط.دیگه به اون احتیاجی نداشت.نرگس براش مرده بود.فکر کرد ،می تونه بازم باهاش زندگی کنه؟بلند فریاد زد نه ،هرگز هرگز.ودوید به سمت پله ها وتندتند از پله ها بالا رفت.
.
.
“آیا شما مطمئن هستید که دیگه قادر به ادامه ی زندگی باهم نیستید؟”
این سوالی بود که قاضی از نرگس و کامران پرسید.کامران سرش رو پایین انداخت و آروم گفت :بله جناب قاضی.نگاه قاضی به سمت نرگس چرخید.نرگس گیج ومبهوت جواب داد بله.حکم صادر شد وهردوازاتاق بیرون آمدند وپله هارو طی کردند.ازحیاط گذشتند و دم در،آخرین ایستگاه باهم بودنشان هم سپری شد.
داخل حیاط غلغله ای بر پابود.عده ی زیادی دور هم جمع شده بودند.انگار اتفاقی افتاده بود.بله یک نفر روی نیمکت کنار حیاط در حالی که مسیر نگاهش به گل های مریم ختم می شد روحش رو به فرشته ها سپرده بود.
.
نویسنده : یاسمن آرام
با تشکر از مدیر محترم،محض رضای خدا خواهش میکنم ازین داستانهای ناامید کننده استفاده نکنین ما (مردم)تواین کشور به اندازه کافی افسرده وداغون هستیم با تشکر
همشون خیلی قشنگ بودنو غمانگیز ومن برای همشون گریه کردم
اقا سه تا سوال مریم زن یا مرد فرهاد مگه شیرینو نمیخاست گل مریم مگه هست
like
خیلی کوتاه بود
فوق العاده عالی بود…دمتون گرم
:,(
عالی بود،ممنون :'(
fogho lade boooooooooooooooooood
سلام مدت ها بود فکر میکردم شوهرم ذوسم نداره به بهانه بیکاریش از خونه زدم بیرون امتحانش کنم ببینم دوسم داره یا نه اما هنوز ۴۰ روز ازش خبری نیس برام دعا کنید دوریشو بتونم تحمل کنم ادم بی پول میتونه زنده باشه اما بی عشق هرگز شاید عاقبت کار منم این باشه برام دعا کنید برعکس این باشه خدایا حامد دوسم نداره یعنی این دو سال فقط به خاطر پول باهام بوده نه عشق خدایا کمک
عالی بود.ممنون
بنظرم خوب بود ممنون دادا سلامتی هر چی عشقه که گذاشته و رفته ما هم از تنهایی دور هم جمع میشیم
اینها داستانه!!!!!
فعلا که توی واقعیت وفاداری کم رنگ شده و خیانت سیاه و سیاه تر میشه انگار نه انگار که خانواده باید حریم داشته باشه
به نظر من خیلی قشنگ بود. دستت درد نکنه اقا علی
عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی بود.
کاش آدما تو اوج عصبانیت و دلخوریو روبه رو شدن با بدترین صحنه ها یه فرصت بدن واسه شنیدن حرفای عزیزترین کسشون تا همه چی به این راحتی یه عمر واسشون علامت سوال نمونه که چرا چی شد مگه ؟چیکار کردم مگه؟این بود عشق ؟این بود زندگی؟
مام نرفتیم و نمیدونیم ولی نقل شده که تو ممالک خارجه آدما مثل ما اهل مرز پرگوهر دنبال گریه و غصه و خون دل خوردن نیستن و آورده اند که ما دومین کشور افسرده جهانیم…تفریح سالم ما شده پای نت نشستن و سر زدن به سایت شما و خدا شاهده دیگه ته تفریح ماس و مام باید قاعدتا در پوست خود نگنجیم و بمیریم از خوشی پس آقا علی لطف کن مطالب غمگین نزار و این خوشی رو از ما نگیر که ایشالا خدا دلتو شاد کنه
اخی بیچاره دلم واسش سوخت دپرس شدم رفت ولی خوب بود مرسسسسسسس دوستان
زود قضاوت کردن خیلی بده
عالی بود…
واقعا دستت درد نکنه خیلی داستان خوبی بود
من نمیفهمم معنی اینارو..یعنی عشق اینقدبده..
چراهمه ازعشق مینالن..
من عشقوتجربه نکردم..
وایی ممنون ازتون.من تازه ب جمعتون وارد شدم.
دلم میخواد بخونماااا.ولی اصلا حسش نی.خخخخخخ
خیییییییییلییییی قشنگ بود
خیلی غمگین بود اما بهتر انسان در هر شرایطی چشم بسته قضاوت نکنه
وای اشکم دراومد
عالی بود واقعا” دست درد نکنه خانم یاسمن آرام مرسی
عالی بود
همیشه ماندن دلیل برعاشق بودن نیست .بعضی ها رفتند تا ثابت کنند عاشقند.
aaaaaaaaaaaaaaaaaali booooooood
من موافق تی تی نیستم اما اونم رک نظرشو گفته.نباید انقد ناراحت میشدین
عالللللللللللللللللی بود گلکم
عالی بود من خوشم اومد.
خییییییییییییییییییییییییییییلی قشنگ بود مرسی ولی کاش همه ی آدمای عاشق به هم می رسیدن، کاش همه ی عاشقا حرفای دلشونو به معشوقشون می زدن
منم واقعا عاشقم برام دعاکنین خیلی دوسش دارم
شخصی که خیلی ادعای پهلوانی می کرد رفته بود خون بده. وقتی کیسه خون را آوردند که خونش را بگیرند.
به پرستار گفت: آبجی! کیسه چیه؟ لوله بیار که به همه خون برسه.
ولی بعد از اینکه یک کیسه خون داد از حال رفت و ۴ تا کیسه خون بهش زدند تا به هوش بیاد.
وقتی به هوش آمد، بدون اینکه به روی خودش بیاره به پرستار گفت: دیگه کسی خون نمیخواد؟
خیلی قشنگ بود واقعا مرسی
خیلی قشنگ بود واقعا زیبا بود کاش اخرش هم خوب تموم میشود ولی بازم عالی بود این سایت داره میترکونه
مممون عشیشم خیلی خوب بود فقط نوشته بود داستان های کوتاه ولی به هر حال عالی بود عشیشم مممنونم
چقدر بده که دو نفر همدیگه رو بخان ولی بخاطر غرور و سوء تفاهم به این راحتی زندگی چندین سالشونو از دست بدن خیلی دردناکه بخدا…آموزنده و سرتاسر عبرت بود .ممنوم آقای حسنی بزرگوار………..
😡
fogholade bood
سوگل جون قشنگ بود!
قربون شما.. قابل نداش..
خیلی قشنگه بخون یه دقیقه هم وقت نمیبره..
آیا خدا هست ؟؟؟
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها درباره موضوعات و مطالب مختلف صحبت کردند.وقتی به موضوع « خدا » رسیدند. آرایشگر گفت: من باور نمی کنم خدا وجود داشته باشد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟آرایشگر جواب داد: کافی است به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد. به من بگو، اگر خدا وجود داشت آیا این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود می داشت، نباید درد و رنجی وجود داشته باشد. نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه می دهد این چیزها وجود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد، اما جوابی نداد، چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض این که از آرایشگاه بیرون آمد، در خیابان مردی دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده. ظاهرش کثیف و ژولیده بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: می دانی چیست، به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر با تعجب گفت: چرا چنین حرفی می زنی؟ من این جا هستم، من آرایشگرم. من همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه! آرایشگرها وجود ندارند، چون اگر وجود داشتند، هیچ کس مثل مردی که آن بیرون است، با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر جواب داد: نه بابا، آرایشگرها وجود دارند! موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.
مشتری تائید کرد: دقیقاً ! نکته همین است. خدا هم وجود دارد! فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
عالی بودسوگل جان.
عــالـــی بود … لذت بردم
یدونه از این لایکا کار بنده هست 😀
واقعا خیلی قشنگ بود هم داستان وهم داستانهای کوتاه نظردهندگان واقعا فوق العاده بود مرسیییییی
قشششششششششنگ بود
مرسی قشنگ بود
سلام مرسی از داستان محتویاتش با آ خرش نمیخوند
ولی مر۳۰
درجواب امیر علی وقتی پستی میزارن آدم میخونه
علم غیب که نداره
titeمیگه از داستانای کلیشه ای خوشم نمیاد!!!خب لزومی نداشت تا ته بخونه,,,,
اقای امیر علی منظورم از کلیشه ای این بود که داستان هایی که اخرش غمگین باشه رو نمیتونم تحمل کنم نمیتونم بخونم من که علم غیب نداشتم که اخرش خوب تموم نمیشه.من که نمیتونم جزئیات این موضوع رو که چرا انتقاد منفی کردمو برایه شما توضیح بدم.
ممنون سید 🙂
____
کاش آخرشو نمیخوندم.خوب تموم نشد
یعنی نظر من اینقدر ناراحتتون کرد.من فقط نظرمو گفتم خدایه نکرده قصد توهین نه به شما و نه با اقا علی نداشتم که.خب هر چیزی که نوشته میشه وساخته میشه نیاز به انتقادو پیشنهاد داره.همه که نظراشون یکی نیست.ببخشید که ناراحتتون کردم عذر میخوام واقعا
واقعا داستان چرت و مسخره ای بود تکراری شدن دیگه
تی تی جان معذرت میخوام اگه باحرفم ناراحتت کردم.
خواهش میکنم ابجی خوشکلم.
فداتشم اجی جونم:idea: 🙂
مرسی. بسیار زیبا بود.
میدونم حق باشماست من معذرت میخوام.ولی داداش علی شمام از این به به بعد نوع داستانو بالاش قید کنید که دیگه اونایی که دوست ندارند از اول نخونن اینم یه نظره.نگارجان حرف تیتی هشتا امتیاز منفی گرفته
Kash in etefagh ha vase hichkas pish nayad akheyyyyyyyyy naziiiiiiiiiii
Jaleb bod merc
منم با tite موافقم داستان های قبلی جالبتر بودن ولی مرسی علی آقا بازم از این داستانا بذارین..
امیر علی و مارال جان اگه کادر زرد رو خونده باشین علی آقا خودشون گفتن که نظرتونو بگین پس شما به جای بقیه نظر ندین شما نظر خودتونو راجب داستان بگید نه انتقاد از نظرهای دیگه.. ممنون
خیلی قشنگ و غم انگیز بود
تاثیر گذاربود،ممنون
مهم نیس خوشتون بیاد یا نه.مهم زحمتیه ک برا گزاشتنش کشیده شده.نیمه پرو خالی لیوانو باهم ببینید.ممنون بابت زحمتت داداش علی
خواهش میکنم.
ولی این حق هر کسیه که نظرشو آزادانه بگه maral جان
tite هم نظرشو در مورد داستان گفت
عزیزم آخه تو چقد عشقی بوس :-*
خیلی مطلب جالبی بود
ممنون علی
😉
واقعا قشنگ بود ممنونم
خوشم نیوومد.از داستانهای کلیشه ای بدم میاد
کسی مجبورت نکرده بود بخونیش….