سلام دوستان گرامی ، خوشحالم که سه علی سه رو واسه بازدید انتخاب کردید ;) امیدوارم لحظات خوبی رو باهم داشته باشیم :)
داستانک جدید و خواندنی ” اندکی صــبــر “
دم در بزرگ دادگاه که رسید حس بدی همه ی وجودش رو فرا گرفت.
شاید نباید اینقدر تند می رفت.شاید بهتر بود کمی بیشتر صبر می کرد.یاد آخرین روز دعواشون افتاد.اون روزها خیلی کم طاقت شده بود.
به خاطر مریضی فرهاد ،پسرعموش ،خیلی ناراحت بود.فرهاد پسر عموی بزرگش بود که مدتها پیش وقتی در رقابت با کامران سر خواستگاری از نرگس برنده نشد،سفر به خارج رو به موندن تو ایران ترجیح داد و حالا برگشته بود و هیچ کس از برگشتن و مریضی اون خبر نداشت.نرگس تنها کسی بود که در خفا پرستاری فرهاد رو هم می کرد.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستان کوتاه تامل برانگیز پیرزن و قصابی
ورود به آرشیو داستان کوتاه
توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد،
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم …
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافههاش …
همینجور که داشت کارشو میکرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه …
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط آشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
.
دنباله ی داستان در ادامه مطلب . . .
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …