داستان کوتاه ناراحت کننده و غمگین ” نبش قلب “
داستان کوتاه
مادرم زیر سقف نم گرفته غسالخانه و در ملحفه ای که روی موها،چشم ها و بدن عریان او ریخته شده بود،در خودش فرو می رفت. باد،با صدای خش خش برگ و ناله سرو ها آنقدر خودش را به پنجره کوبید تا از حال رفت. سوز سردی که از سوراخ سمبه های غسالخانه به داخل آمده بود،با بوی کافور قاطی شد و ملحفه را از روی مادرم کنار زد.
من؛ همچنان،بهت زده و شرمگین به صحنه تاری که در دریای چشمانم غوطه ور بود خیره شده بودم و نمی دانستم با آن چکار کنم.دستم را روی دهانم گذاشتم تا بغضی که گلویم را پرکرده بود بالا نیاورم.سعی کردم پلکم را درست بین آن صحنه و چشم هایم قرار دهم،اما دیگر دیر شده بود و قطره ای آرام روی گونه ام غلتید.حالا می توانستم با وضوح بهتری به صورت مادرم خیره شوم.در میان بوی تعفنی که در فضا می پیچد و ریه های مرا پر می کرد،مادرم خوشبو تر از همیشه به نظر می رسید؛موهای مش شده سیاه و سفیدش،شانه ها و گردن بلندش را پنهان کرده بود و آنقدر مرا خیره نگه داشت تا سفید شدن تک تک تارهایش را به خاطر آورم.
ـ پس معطل چی هستی؟ مردم بیرون منتظرن.اگه نمی تونی بگم چند نفر بیان کمکت.
مسئول غسالخانه این را گفت و منتظر جواب شد.
نه! بهتون که گفتم،فقط خودم باید غسلش بدم.این آخرین خواسته مادرمه و مات لبخند ماسیده روی لبانش شدم.
ـ دِ یالله دختر؛ هنوز که وایستادی؟! به خاط خواسته مادر تو که نمی تونیم مُرده های مَردمو روی زمین نگه داریم!؛زود تر کارو تموم کن.
سطل آب را برداشتم و تا آنجایی که می توانستم به مادرم نزدیک شدم. آب را روی پوستش ریختم و دستم را به آرامی روی آن لغزاندم. پوست صورتش هر لحظه روشن و سفید تر می شد و موهایش در هر موج آب این طرف و آن طرف می رفت. بوی کافور ته حلقم را خاراند و با عقی تمام بغضم را روی تن یخ مادرم ریختم و صورتم را پشت دستانم پنهان کردم.
صدایی گفت: منتظر چی هستین؟!؛ زود باشین بیاین اینو از اینجا ببرین. و مرا کشان کشان از اتاق بیرون بردند.
ـ نبینم چشمای دخترم خیس باشه! حیف این مرواریدا نیست؟! من دخترمو مرد بار آوردم،مرد که گریه نمیکنه! و گونه ام را می بوسد.
دستی روی شانه ام نشست.
ـ دختر جون آخه اینکارا که کار تو نیست؛هم خودتو اذیت کردی هم مارو.کار مادرت هم تموم شد. فقط کفنش مونده بود. و به تابوت جلوی در اشاره کرد.
چند نفری لا اله الا الله گویان زیر تابوت را گرفتند و به سمت قطعه ۱۴ ـ که در نزدیکی غسالخانه بودـ حرکت کردند. بازویم را به مهری خانم همسایه و دوست قدیمی مادر سپردم و پشت سر آنها بی آنکه لا اله الا الله ی بگوییم به راه افتادیم. آفتاب، بی رحمانه،تمام زوایایی که می توانستم اشک هایم را در آن پنهان کنم روشن کرده بود.
مهری خانم گفت: مرد محرمی نیست که زیر جسد مادر تو بگیره بهار جان! و سرش را در چادرش فرو کرد.
بازویم را از دستش کشیدم و خودم را به درون قبر سر دادم.از چند زن خواستم جسد را از تابوت در بیاورند و آن را در آغوشم بگذارند. اندام لاغر و نحیف مادرم مانند کودکی در بغلم آرام گرفته بود و منتظر بود تا آن را سرجایش بخوابانم.بالای کفن را باز کردم.و محو تماشای صورتش شدم. خم شدم نا آخرین بار گونه لطیف و سفیدش را ببوسم که قطره اشکی روی صورت مادرم چکید.
زنی گفت: دخترجون مواظب باش. مگه نمی دونی اگه روی صورت مرده اشک بریزی دیگه به خوابت نمیاد؟!
و من از ترس ندیدن مادرم زیر سقف نم گرفته آسمان و در پوشش سیاهی که روی روح عریان من ریخته شده بود در خودم فرو رفتم و با صدای هق هق و ناله های که از اعماق وجودم برمی خواست، آنقدر سرم را به سنگ لحد کوبیدم تا از حال رفتم.
.
با تقدیم احترام به بیژن نجدی پدر داستان کوتاه نوین ایران و داستان ناتمام او . . .
.
نویسنده : وحید عامری
وای از این به بعد بیشتر قدر پدر مادرم و میدونم خیلی غم انگیز بود
گریم در اومد
ای دردت ب تک تک سلولای بدنم مامانی
ببخش دخترو ک برات خوب نیستم
خدا همه پدر مادرا رو حفظ کنه
من همین ۳ ماه پیش تو دی مادرم رو از دست دادم اینجوری مادرم فوت شد:یه روز داشتیم میرفتیم بیرون که یکدفعه ماشین به مادرم زد اون روی زمین افتاد اما بلندش کردم یکم نشست بعد پاشد یکدفعه قلبش رو گرفت و هی گفت قلبم قلبم و بیهوش شد و روی زمین افتاد بعد سریعا زنگ زدیم به اورژانس و آمبولانس رسید تو ماشین من هم نگران بودم و استرس داشتم که یهویی مادرم نفس نکشید ولی بعد از چند ثانیه بازهم نفس کشید و رسیدیم به بیمارستان و فهمیدم که مادرم تو کما رفته ۲۰ دقیقه گذشت من هم که جزٔ مادرم کسی رو نداشتم پیشش موندم که یکدفعه دکتر مادرم و چندتا از پرستار ها هجوم بردند تو اتاق و به از پنج دقیقه اومد بیرون دکتره و به من گفت متاسفانه مادر شما از این دنیا رفته من هم هول شدم بدو بدو رفتم سر جسد مادرم سرم رو روی شکمش گذاشتم پارچه رو از رو صورتش رو نگاه کردم تو دلم میگفت من یه دختر یازده سال ونیمم چرا الان باید مادرم رو از دست بدم مادرم هم سنی نداشت ۳۴ سال سن داشت همش هم اشکم بر نمیومد یکدفعه چشمم به دست خونی مادرم افتاد و خیلی گریه کردم تو روز خاکسپاریش وقتی مادرم رو تو خاک میذاشتن دلم زیرورو شد
داستان قشنگی بود ولی ناراحت کننده نبود ولی بازم دمتون گرم
سلام،اخ گریم گرفت،یاد مادرم افتادم….چقدر دلم براش تنگ شده…خیلی وقته ندیدمش…فقط اخرین حرفی که بهم زد این بود،مواظب خودت باش فائزه..واااای خدایا…مامان کجاییی
واقعازیبا بود.امیدوارم هیچ کسی چنین روزی رو نبینه.ممنون از مطالب زیبا تون
خیلی ناراحت کننده بود خدایا سایه ی پدر مادر همه رو بالای سرش نگه دار
من بدرموچندسال ببش ازدست دادم ندیدمش دیدارمون افتادقیامت توروخدا شماهاقدرشوبدونید خیلی بشیمونم
خدا رحمتشون کنه.
خیلی قشنگ بودمر۳۰
من پدرمو چند سالیه وقتی ۱۰ -۱۲سالم بود از دست دادم نمیدونین چه لحظه ایه وقتی توی غسالخانه میبینیش وای که خیلی دردناکه خیلی
خدا مادرمو برام نگه داره
واااااااای خدا چقدر غفلت میکنیم درباره ی این دوتا فرشته ی مهربون وتا وقتی خدایی نکرده تو بستر بیماری یا غسالخانه نبینیمشون نمیفهمیم
خخخیلی دردناک بود
سلام: مرسی واسه متنت خیلی احساساتی بود مرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسی
صدای خنده های مادرم حتی غم هایم رامیخنداند
واااااااای خدا … کاش میشد حتی ی بار میدیدمش هم بابام هم مامانمو … تنها خاطر ای ک ازشون دارم ی عکسه ک توی ۳ سالگی باهم گرفتیم ااااااااخ خدا… چقد سخته قدر بدونید هیچی مث پدر مادر نمیشه ..هی
خدا همه رفتگان رو بیامرزه
انشاالله تو بهشت به همراه پیامبر باشند.
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییی دلسوزانه ودردناک بود انشاالله روح مردگان
اشکام بندنمیاد
ناراحت کننده بود ولی واقعا خستنه باشید
خیلی دردناک و متأثر کننده بود
خداوند به هیج مسلمونی داغ پدر و مادر رو نشون نده
آمین……………….
خیلی ناراحت کننده بود کلی گریه کردم
خیلیییییییییی خوب بود وافعا خیلی ناراحت شدم و گریه کردم روز دفن مامان بزرگم یادم افتاد خیلیی دلم براش تنگ شدددددددد
عالی بود خیلی خیلی قشنگ و ناراحت کننده بود ،بیشتر بذارید مرسی…..
خیلی خوب بود
سام دادا خیلی OKجیگر
وای سایت خوبی دارید اما داستانه خیلی قشنگ بود
mel30
خبلی ناراحت شدم
meci ali booooooood
کاش می دانستید مادر را اون لحظه ها جقدر لرزوند ، کاش می دونستید مادر اون روز چقدر سخت و به اندازه ی چنیدین هزار سال بهش گذشته ، اگر حس مادر شدن را چشیده اید درک خواهید کرد جدا شدن مادر از فرزند را ، می دونم بالاخره یه روز مرگ مرا از فرزندانم جدا خواهد کرد ولی همیشه تو این فکر هستم که خداوندا ججور باید این فراق را پذیرفت ……….
پدر و مادر فقط یکباردر این دنیا تکرار می شوند. پس مواظب باشیم راحت ار دستشون ندیم.
خیلی دردناک بود خداهمه ی ماها رو ببخشه مخصوصا منو ک ب خاطر چ چیزای مسخره ای مامان باباها رو ناراحت میکنیم بچه ها هیچی مامان بابا نمیشه.لایک دارن بخدا.علی جون داداش خیلی مردی
سلام عالى بود سایتت منحصر به فرد شده موفق باشى
ایشالا خدا سایه هیچ پدر مادریو کم نکنه خیلی ناراحت شدم قدره پدر مادرو تا هستند باید دونست ایشالا که اینجور باشه
خیلی قشنگ بود
خیلی غم انگیز وتاثیر گذار بود، اشکم درامد.
به امید اینکه همه ادمها ی روی این کره خاکی قدر پدر ومادرشون رو قبل از ،ازدست دادن انها بدونند
ممنون از شما
فکر کن اگه یه مادر داغ جو و نش رو ببینه چقد سخته .اینکه از دیدن اشک دخترش ناراحت شد.ما این مدلیشو داریم میکشیم و مادرمونرو زنده زنده داریم در گور میبینیم هر روز و هر روز .پسرش رو از دست داده و هر روز براش لالایی کودکیش رو میخونه هر عید چشم به راهشه و هر اهنگی براش غمگینه هر خنده ای براش تمسخر خداست.براش دعا کنید.مادر مهربونم عوض شده.دیگه ما رو دوست نداره ،و ما بدون خندههاش خشکیدیم ما میمیریم ولی اون نمیبینه….
غمگین بود.خداسایه ی پدرمادرمونوازسرمون کم نکنه.الهی امین
ali joon damet garm baba in ashke maro darovordi
واقعا غمگین بود.
kheili narahat koonande bood eshqam.
بهم ریختم کاش……
کاش خودتم قدربدونی
خوب
خیلی دردناک بود
واقعا خدا نصیب هیچکس نکنه
معصومه جان الهی برات بمیرم خیلی ناراحت شدم خدا بهت صبر بده و بابای خوبتو بیامرزه.من داغ عزیز ندیدم ولی درک میکنم که خیلی سخته.داداش علی ممنونم که هشدار دادای برای اونایی که هنوز قدر والدینشونو نمیدونن و ازشون غافلن.خدا سایه همه پدر مادرهارو سر بچه هاشون نگه داره و همچنین شما داداش علی
💡
سلام عزیز ممنونم از اظهار همدردی و لطفت…ایشالله بحق صاحب زمان هیچوقت غم نبینی و سایه مامانو بابا روسرت باشه (آمین)
ممنون خیلی قشنگ بود
خیلی قشنگ بود.ممنون.
ب نظرم مسخره بود
خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی ناراحت شدم واقعادردناکه ازوقی این داستان روخوندم مادرم روبیشتر دوس دارم. میخوام جواب ساری هم بدم اگه میگی مسخره بودبخاطر اینکه احساس نداری
خیلی دردناک بود قلبم بدجور درد گرفت نفسم بالا نمیاد. قشنگ حال این دختر داستانو به عینه حسو لمسش کردم چون سه هفته پیش بابام رفت پیش خداو ما رو تنها گذاشت…….خیلی برای یه دختر سخته پدرشو از دست بده دخترا بابایی هستن و غم از دست دادن پدر آدمو خرد و داغون میکنه………….الهی سایه پدر و مادر رو سر همه بچه های سایت سه علی سه باشه و اونائیم که مثل من پدر یا مادرشونو از دست دادن قرین رحمت خدا قرار بگیره و به ماها هم صبر بده قدر پدر مادرتونو بدونین حتی اگه بد باشن
وای قلبمو تکون داد خیلی دردناک بود
واااای قلبم شدید درد گرفت
اقا علی این داستانو از کجا اوردی اخه ….
داداشی گریمونو هم در اوردیاااااااا
🙁
میتونم درک کنم.
خیلی دردناکه
خدا نصیب هیچکس نکنه…
حالم اساسی گرفته شد. یهو انگار قلبمو فشار دادن.
خدا نصیب هیچ کس نکند خیلی خیلی خیلی درد آوره
امیدوارم خدا همچین روزی رو واسه کسی نیاره
خییییییلیییی تاثیرگذار بود. ایشالا همه مون قدر مادر و پدرمون رو تا زمانی ک کنارمونن بدونیم.
مامانم باهام قهر کرده. تحویلم نمی گیره. دلم گرفته.
دوسش دارم
khaste nabashid vali kheli jaleb va gerye dar nabod
fogholade bood ashakamo dar avord
خیلی گریه کردم
قلبم دردکرداصلاتاآخرش نخوندم
خدا همه رفتگانو بیامرزه همچنین دایی من..
خیلی دردناک بود .خدا نصیب هیچکس نکنه
ان شاالله