داستان بسیار زیبای شاخه گل خشکیده
ورود به آرشیو داستان عاشقانه
داستان زیبای شاخه گل خشکیده ، اولین و بینظیر ترین داستانهای عاشقانه میباشد ،
خواندنی و جذاب !! پیشنهاد میشود این داستان را بخوانید هرچند به کوتاهی
داستانهای دیگر نیست اما از همه زیبا تر است !!
حتما چند دقیقه وقت خودتان را به خواندن این داستان قشنگ بگذارید و لذت ببرید !!
.
داستان زیبای گل خشکیده در ادامه مطلب
” قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …
این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.
توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .
چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از
لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد . تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک
کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .
تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان ، یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن
را از قاب ذهنم بیرون کشید.
از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش
بود . همان قدر زیبا ،با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …
در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز
مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.
وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در
نظرم خیال انگیز مینمود.
به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .
اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از
رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.
ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.
محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در
وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر
روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.
هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی
اش میشد !
اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در
پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .
انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد
این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .
باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم
ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا
من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .
آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه
های من بود ؟!
منی که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت !!
محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .
برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .
آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او
بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .
مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و
از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.
هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:
این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم
توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته
بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو
دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .
بعد نامه یی به من داد و گفت :
این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم :
( نامه و هدیه رو با هم باز کنی )
مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده
بودم اما جرات باز کردنش را نداشتم .
خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر
پوچم ، میخندید.
مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای
آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .
_ سلام مژگان . . .
خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .
مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .
چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !
مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد
و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .
_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟
در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم
_ س . . . . سلام . . .
_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این
کار رو بکنی ؟
یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خوای نگام کنی ! . . .
این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته
بودم .
حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .
تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .
آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه
کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .
وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه
سنگین را تحمل کنم .
نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !
چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم
چشمهایم را ببندم .
مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .
حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه
کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .
داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو
شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما
قلبم . . .
قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از
حلش عاجز بودم کمک کند .
بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که
چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.
ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی
خشکیده که بوی عشق میداد .
به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم .
( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم
چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا
به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو
را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .
بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را
نداشته .
اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط
به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان
را دارد ، چه برسد به یک پا و … )
گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت
درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و
در نظر من چقدر پست ….
چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش
عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او
خواستم که مرا ببخشد.
اکنون سالها ست که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.
ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته
ایم..! “
.
تو زمینه ای که فعالیت میکنید جزو بهترین سایت ها هستید.
عالی بود ولی داستانه
خیییییییییییییلی خوب بود.این دومین داستان خوبی بود که توزندگییم خوندم.یه دنیا ممنون.
فقط میتونم بگم که سه سال بود گریم نگرفته بود ممنون که اشکمو درآوردی شکست عشقی خیلی سخته دعا کن تا منم به معشوقم برسم خیلی سخته اما میخوام تمام سعی ام رو بکنم.بابت داستان خیلی ازت ممنونم آرومم کرد
سلام داستانتون خیلی قشنگ بود به قدری که تمام تنم لرزیدبه نظر منم عشق مقامش خیلی بالا برام دعا کنید تا منم به کسی که بهش علاقه دارم برسم ولی یه کوچولو سخته چون فکر میکنم عشق من یک طرفست الان ۴سالی میشه که دوستش دارم .
مرسی.خیلییییییییی زیبابود
اونقد زیبا بود اشکام خواستن خودشون متن داستان رو لمس کنن
من عقیدم اینه که به خاطر عشق باید چیز های قشنگتری رو باید داد تا یک شاخه گل خشکیده
مث همیشه عالی ی ی ی ی بود ،ولی باخوندنش تموم وجودم ب لرزه افتاد عشقم امروز صبح رفت سربازی بچه ها دعاکنید خانواده هامون راضی شن ……..
عالی بود من تا حال داستانی به قشنگی این داستان نخونده بودم میرسی
واقعاقشنگ بووووود منم هنوز نتونستم معنای واقعی عشق رو درک کنم وفقط ب زیبایی پسر توجه میکنم اما باهرکی بودم وقتی رفت وبایکی دوست شد فهمیدم چقدر عاشقشم امیدوارم بتونم عشق واقعی رو درک کنم وبدونم اونایی ک زیبان نمیفهمن چقدر دوسشون داری درواقع نفهمن
خیلی قشنگ بودمخصوصا که منو یاد عشق خودم انداخت ولی ایکاش هر وقت ادعای عشق می کنیم این قدر مرد باشیم که تا اخرش وایسیم و رو عشقمون بمونیم نه اینکه رفیق نیمه راه بشیم و یادمون بره چی بودیم و چی هستیم زندگی خیلی بی رحمه خیلی خیلی و این ادما هستند که خودشون رو به دست این بی رحمیها می سپارن
man meysamo mikhaaaaaaaaaaaaaaaaaaam torokhoda doa konid beham berecm
۸ sal asheghe pesari budam ke nemidunest behesh alaghe daram ta inke sharayetesh pish oomado baham dust shodim,engar ru abra zendegi mikardam,badesh eshghe ghadimish bargashto mano pichund.
Alan 8 mahe ke nist…dokhtare tanhash gozashteo rafte ba samimitarin dustam dust shode vali kheyli jalebe ke eshghe ghadimie dustam bargashteo oonam havayi shode!
Az har dasti bedi az hamun dast migiri.
Hala bargashteo mige hichki mesle man nemishe,manam behesh goftam bere vase hamishe
خیلی قشنگ بود برای یه لحظه احساس کردم عشقه منه اما وقتی به خودم اومدم دیدم همش خیاله خیلی عالی بود مر۳۰٫
کاش قبل از دوست داشتن و عاشق شدن.بدونیم چه چیز گرانبهاییه این عشق و دوست داشتن…….
خیلی عاشقانه هم نبود اما ممنون
داستان قشنگی بود
منم همچین عشقی داشتم ۷سال باهم بودیم تا بلا خره موقیتش جور شود اومد.ولی بابام قبول نکرد و……
خیلی کارا کرد ولی نشد بد از این موضوع کسای اقوام فهیدن دلایلی برام اوردن که نظرم عوض شد.درمورد خانوادهی که داشت می گفتن ولی من میگم اون با خانواش فرق می کرد۲سالی گذشت اون پیغام پسغام میدادتا آخر موضوع رو بهش گفتم چون رو خانوادش حساس بود ناراحت شدبازم ول کن نبود تا بهش گفتم نمی خوامت ازت خوشم نمی یادو…….. وقتی این حرفا رومیزدم داشتم می مردم ولی مجبور بودم الان ۱سالی میشه عقد کرده ومن هنوز نه خودشو دیدم نه خانومش امید وارم دیگه نبینمش چون هم برای اون سخته هم برای من منزل اونا با ۱۰قدم فاصله دارم هنوز صدای آهنگ هایی مجلس عقدشون گذاشتن تو گوشمه وچوقت دیگه که ازدواج کنه طبقه بالای خونه مامانش اینا میاد اون موقع چی کار کنم
عاااااااااااااااااااالی بوددددددددددددددددددددد
داستان خیلی قشنگی بود. به نظر من شکست عشقی و بدترین ضربه ی عشق رو بیش تر اوقات دخترا تجربه میکنن. ولی توی داستان ها همش نوشته اند که دختره پسره رو قال گذاشت و از اینجور حرفا. من فکر میکنم عشق واقعی دو طرفه مثل طلا باارزش و در عین حال بسیار کمیابه کاش عشق رو با هوس اشتباه نمیگرفتیم! افسوس…
باهات موافقم منم۴سال باپسری بودم وقصدمون ازدواج بود امابعد۴سال اون ولم کردورفت به قول خودش یکی بهترازمنوپیداکرد.وقتی بهم گفت یکی بهترازتوروپیداکردم یاداون روزاافتادم که به صدنفرمیگفتم من بهترینودارم
عالی بود.
بی نظیر بود ممنون.
داستان قشنگی بود منم برای اولین بار عاشق شدم یه سال باهاش حرف زدم ولی اونقد خجالتی بودم نمیتونستم نگاش کنم اخر سرم خسته شد ترکم کرد خیلی سخته گناه من این بود که فقط نمتونستم نگاش کنم دلم بدجوری شکسته نمیدونم جرا تقدیر واسه بعضی از ماها بد نوشته
ممنون از داستان قشنگتون خیلی عاشقانه بود
مسخره
ادما به عشق اول اعتماد میکنن ازش ضربه میخورن سعی میکنن فراموشش کنن و دوباره عاشق بشن با سختی به عشق دوم شون هم اعتماد میکنن اما اونم بهشون ضربه میزنه بار سوم اون طرف عاشقشون میشه و اینا ضربه میزنن این رسم روزگاره
slm.داستانش خیلی قشنگ بود.منم یه بنده خدایی میشناسم که یکیو دوس داره…اونم چهارساااال…..خلاصه پسره هم دوسش داره ولی میترسه بیاد بش بگه…تا اونجا که من شنیدمو فهمیدم پسر خیلی ترسویه.اصن کلا مشکل داره این پسره…تازه هم باهم فامیل نزدیکن هم اینکه خونه شون چهار قدم باهم دیگه فاصله نداره…پسره هم هر رو خونشون پلاسه…دیگ فک کنین این بنده خدا چه قد زجر میکشه…خیلی گناه داره براش دعا کنید:)
۷ ماه پیش با یه پسر اشنا شدم اون قست ازدواج داشت اما مادرم نزاشت منم بهش گفتم نمی خوامت فکر می کردم منتظرم می مونه ولی او ازدواج کرد با کارش کمرم شکست داغون شدم از ۷۴ کیلو اومدم سره ۵۸ کیلو مریض شدم الان پسره از این که ازدواج کرده پشیمونه اونم عاشقه منه می خواد زنشو طلاق بده….. تورو خدا واسم دعا کنید
سمیه جان اگه یه خورده از غرورت کم میکردی به این روز نمی افتادی خب تو به پسره گفتی نمیخوامت اونم رفت با یکی دیگه ازدواج کرد خب حق هم داشت به نظر من مقصر اصلی تویی
من اونومیخواستم امااون منوزیربارفحش بردوبعدولم کردورفت بهشم گفتم امیدوارم هیچوقت پشیمون نشی چون دیگه هیچ راه برگشتی برای خودت نذاشتی
دختری که با اسرارها و التماسهای خودش بعد از ۳ ماه باهاش دوس شدم.بعد ۲ سال باهم بودن که عاشقش شده بودم و ب قرآن جونمو هم واسش میدادم موقع تحویل سال ۹۲ تنهام گذاشت و رفت……………..
۱۹ روزه تو کمام.دارم میمیرممممممممممممممممممممممممممممم خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
میفهمم چی میگی….منم همچین تجربه ای رو دارم.
اینجور آدمابرای قلب و احساسات بقیه ارزشی قائل نیستن.
انگار آدما براشون حکم عروسک رو دارن….ولی فکر نمیکنن که این عروسک هاهم احساس دارن قلب دارن
عاشق میشن
وقتی یه عروسک بهتر پیدامیکنن ولمون میکنن ومیرن
انگار نه انگار دلی روعاشق خودشون کردن!
منم عاشقه ی پسریم ک ازبچگی باش بزرگ شدم ولی اون چشماشوروعشقم بسته دارم میمیرم کلی پای داستانت گریه کردم برام دعاکنیدفرشادو فراموش کنم
اره واسه منم پیش اومده یه دختری رو که از بچگی دوس داشتم ،وقتی بهش گفتم گفت ازم متنفره ،خیلی سخته ،و از اون سخت تر این که همیشه ببینیش.
“بعد دوسال ونیم عشق پاکی که نسبت بهش داشتم موقع تحویل سال ۹۲ تنهام گذاشت حالا هی بگین عشق پاک؟
وقتی نشه به کسی اعتماد کرد همون بهتر که اصلا عاشق نشی یا عشقتم مثل بقیه باشه”
داستان زیبایی بود مرسی.من به عشق خودم اعتماد دارم و تو هیچ لحظه ای تنهاش نمیزارم
واقعا دردناک بود.من یکی گریه ام گرفتـــ.کاش منم همچین عشقــی داشتم
کاش عشق من هم اینقدر دوسم داشت
رویای بود
من هیچ اعتقادی به عشق مردها ندارم مردها همه دروغ گو هستند اینو دیدم حس کردم شناختم
همه رو با یه چوب نرونین”بودن وهستن دخترای بی وفا هم”
اشکام داره گوله گوله از چشام میاد پایین خیلی قشنگه و تاثیر گذار…
خیلی زیبا بود مرسی
وااااااااااااای.کاش عشقای الان یه کم رنگ و بویی از این عشق ببرن
بسیاااااااااااااااااااااااارررررررررررررر عاااااااااالی
ایولا دمت گرم خیلی عالی بود
hama6 2ruqeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
واقعا زیبا بود.رویاخانم خییییلی زیبا بود
علی جون خیلی قشنگ بود تودل ما که خیییییییلی محبوبی.رویا خانم اشکمو دراوورد
نظرات دوستان روخوندم نظرمن نظرجمع است
داستان قشنگی بود مرسی . واقعا همچین عشقی وجود داره ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا قشنگ بود
خیلی خیلی زیبا بود، عشق یعنی این…..
با اجازه ات داداش میخوام تو وبلاگم بذارم
این سزای کسی است که به جای خریدن گل از گلفروشی دنبال گل مجانی میگردد! اخه ادم اینقدر اقتصادی!!!
بچه ها چیکار کنم یه پسری رو خیلی دوست دارم یه لحظه هم ازذهنم نمیره همش براش گریه میکنم اما احساس میکنم اون منو دوست نداره دارم دیوونه میشم از یکی از دوستام شنیدم میخواد بره خواستگاری کس دیگه ای اگه بره خودمو میکشم تورو خداکمکم کنیدخواهش میکنم بگیدچیکار کنم
عشق یه طرفه هیییییییییییییچ ارزشی نداره آبجی جون خودت رو اسیرش نکن
خودکشی ؟؟؟
میفهمی داری چی میگی ؟؟
مردم دارن با همه چی میجنگن تا زندگی کنن اونموقع تو میخوای خودتو بکشی تا با سرنوشت بجنگی؟
اگه به اندازه سرسوزنی به خدا واون دنیاش معتقدی نباید حتی به خودکشی فکر کنی
توکلت که به خدا باشه همه چی درست میشه
وای خیلی زیبا بود اشکمو دراورد!
هی وای من ِِِ
داستان گل خشکیده خیلی قشنگ بود ای کاش هممون عشق واقعی داشته باشیم…………
خیلی خوشگل بود انشاااااااااااااله همه جونا خوشبخت بشن
دلم آتیش -آتیش دلم شعله ور شد
very nice
dastane vagean zibaei booooooood mamnon
باابین داستانات اشک ادمودرمیاره ونظرهم میخوای داداش؟؟؟واسم سوالذ این داستاناروخودت میگی یاازجای…..
نه اینجوری نیست هنوزم عشق های واقعی هست مثلا خود من الان کسی رو خیلی دوست دارم اما خب اون کسی دیگه ای رودوست داره خدانکنه واسش اتفاقی بیفته اما اگه طوری بشه که واسه همیشه نتونه راه بره وعشقش هم نخوادش من حاضرم تا اخرین نفسم باهاش باشم اما چراخدابهم نمیدش حتما اون دختره ادم باایمان تری باشه…شایدم خدامیخواد من همیشه تنها باشم وهمیشه بیشترین فکرم پیش خودش باشه ….دوست دارم خداجون
داستان و خوندم نه یکبار بلکه چندین بار و گریه کردم وجود چنین عشق هائی مقدس و نادر هستند
بله بله
خوب بود
خاطراتم زنده شد…
خیلی به فکر فرورفتم..
واااااااااو.خداییش داستان جالبی بود.وحالانظربنده:
خب به نظرمن وقتی یه نفررومیبینی وعاشقش میشی این عشق خیلی مشکله که به نتیجه برسی ولی وقتی یه نفرروشناختی وعاشقش شدی تمام وجودش برای توزیبامیشه ودرعین حال عشقتون هم پابرجاست.وقتی اخلاق زیبای همدیگه روببینیم وعاشق هم باشیم اونوقته که چهره هاهم واسه ماخوشکل میشن پس هیچ وقت ۱۰۰ درصدرابطمون روبه ظاهروزیبایی اختصاص ندیم.من که اینطوریم…البته توی ایران عزیزمون اینکه اول عشقت روبشناسی به دلیل بی جنبه بودن مردمش امکان نداره..ولی ازیه راه هایی میشه که بماند….ولی درکل اخلاق وشخصیت خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی اززیبایی مهمتره…
دیگه همچین عشقی فکرنکنم وجودداشته باشه
ولی این عشقا همیشه برای دخترهاست من که فقط اشک ریختم علی خوشت میا اشکمون در میارییییییییییییییییییییییییی
khyli ziba bod cheshmam poraz ashk shode
vaghti in dastano khondam sakht delam baraye hamsaram tang shod
vay khodaya eshgh chiye??????????/
به نظر من این عشق فقط توی داستان هاست فقط همین
واقعا زیبا بود خیلییییییییییییییییییی خداروشکر که همچین عشقایی وجود داره
عالی بود ممنون
ajab!!!
خیلی قشنگ بود مرسی
جالب بود
خیلی خوشحالم،که تودنیایی زندگی میکنم.که مالکش خداست.وبه خودمیبالم،که عاشق چیدن اینجورگلهام…متشکرم خدا،ازبودنت!!
خیلی خوب این بار دوم من بود که خوندم ممنون
مرسی خیلی قشنگ بود
kheyli ziba bood vaghan kheyli badaz modat ha yek eshghe vagheiro khondam va dobare darkesh kardam va baz ham atishe eshgham darone ghalbam ra roshan kard mamnon ke in dastano baraye ma gozashti mamnon .yek ashegh
سلام مرسی برای داستان های توپتون واقعا قشنگ بودن
اما فقط کسی که مزه عشق رو چشیده باشه می تونه اون رو درک کنه
مرسی
خیلی قشنگ بود ، من این عشق رو درک می کنم چون خودم عاشقم ،برام دعا کنید من به عشقم برسم
natonesti manaye eshghe befahmoni . eshgh kheili ghashangtar az ine .
ye zare khalagh bash.
مهراناجونم!
دیگران روبخاطرضعف دربیان مقام حقیقی عشق سرزنش نکن،که عیب ازاونانیست…وجودماگذشته ازاونکه برادرک عشق خیلی محدوده،بلکه برای بیان مفهوم عشق هم عاجزه…ومن همیشه ترجیح میدم،هروقت سخن ازعشق وسط اومد…فقط سکوت کنم،تاشایدسکوت بتونه تاحدودی عظمت کلمه روبیان کنه…وعجیب من به سکوت اعتقاددارم.وبه گفته ی استادشریعتی:«عظمت هرکس به اندازه ی حرفهایی ست که برای نگفتن دارد،ومن پرم ازاین حرفها،پرم ازسکوووووت…»
خوب بود
یکی را توخیابون دیدم که گلی در دست گرفته و منتظره یه نفره اون دختر واقعا زیباو رویایی بود و عشق هر پسری بعد یه پسری و رو دیدم که به طرفش میره اون پسر سرطان داشت و لی دختره بازهم دوسش داشت من اینجا فهمیدم که عشق یعنی چه ……….
خیلی چرت بود
کاملا خیالی بود
are khob ghashang k bood vali heeeey man ta alan ashegh nashodam vali ……….
chi begam , heh heh chizi nadaram k begam be dastan haie man k nemire3 vali ghabele tahamol bood , va mohsen joon ishala be eshghet bere30
dg nemidoonam ah … heh daram chert migam deghat nakonid be in ghesmat …
kob dg khosh gozasht byyyyyyyyy .
خیلی قشنگ بود ب نظر من این جور داستنهای کوتاه عاشقانه حتی از رمانم بهتره
سلام، هستی جان ممنون از اینکه برام پیغام گذاشتی، نظرتو تو داستان عشق واقعی خوندم خیلی خوشم اومد، قشنگ معلومه که خیلی بیشتر از سنت عسق و زندگی رو درک می کنی و حرفات بینظیره، خیلی ازت ممنونم
سلام.داستان گل خشکیده چیزی فراتر از قشنگ بود.طوریکه نتونستم جلوی ریزش اشکامو بگیرم.واقعا عشق چنین افرادی قابل ستایش.
سلام من داستان رو نخوندم بخواطر محسن دارم نظر مینویسم.آقا محسن از صمیم قلبم دعا میکنم تو و فهیمه به هم برسین و یه زندگی موفق داشته باشین.بچه ها ی خوبی داشته باشین و تا لحظه ی مرگ این عشق رو فراموش نکنین و یادتون نره امروز چه جوری قلبهاتون واسه به هم رسیدن بی قراری میکرد.(البته ببخشید که حرف مرگ رو زدم)راستی اگه تونستی به قسمت داستان عشق واقعی یه سر بزن تو نظر ها یه چیزی نوشتم که بهتره بخونی.
خوب بود
سلام، اسم من محسن است و منو فهیمه عاشق همدیگه هستیم، جفتمونم داریم لیسانس حسابداری میگیریم، دوست داریم باهم ازدواج کنیم ولی من هنوز سربازی نرفتم و فهیمه یک و نیم سال از من بزرگتره، خواهش میکنم دعا کنید ما دو تا به هم برسیم، ممنونم از داستان زیباتون
dastane ghashangi bood hatman dokhtara va pesaraye in dore bekhoonan va ebrat begiran ke eshgh be zaher nist be dele pako zolale
عالی بود معرکه بود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سلام خوب بود ولی داستانه: تو این دوره هیچکس
کار محسن رو نمیکنه
هیچ کدوم از دختر ها هم مثل اون دختره با معرفت نیستن
من هیچ وقت عاشق نشدم و نمیشم چون هیچ کس رو ندیدم که ارزش عشق رو داشته باشه
خوش باشید
سلام خوب بود من دوست دارم عاشق شم و نرسم به عشقم فکر میکنم با وصال عشق نابود میشه
خیلی زیبا و عاشقانه بود لذت بردم امیدوارم همه ی عاشقا به هم برسند
عشق … منم عاشقم و معنی عشقو به اندازه خودم درک کردم . بسیار زیبا بود. مینا جونم هیچ چیز غیر ممکن نیست.
سحر
عشق محسن یه عشق خدائی بوده.وقتی اودست ازجون خودش شسته یعنی تکامل یک انسان.یکی شدن باخدا. منکه گریه ام گرفت(احمد)
نمیدانم عشق چه واژه ایست که هر کس آنرا میگوید عاشقتر میشود وهرکس میشنود بی تفاوت تر.ممنون قشنگ بود
سلام.واقعا داستان جالبی بود.خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.نمیدونستم چنین دخترهای هم پیدا میشن.انشالا همیشه خوشبخت باشین….
فوق العاده بود
آره منم نمی دونم عشق با خودش چی داره که آدمو زمین گیر می کنه ،دعا می کنم که هرکی که تو این دنیا واقعا عاشقه به عشقش برسه،من که می دونم به عشقم نمی رسم،چون اون از من ک.چیکتره،ولی لطف می کنید اگه برام دعا کنیدتا به پ برسم.داستان بالایی هم خیلی خوب بود.
عالی بود
واقعا از همتون بینهایت ممنونم
عشق……………………………………………………………
چقدر زیباست که عاشق یه چیزی بشی و بهش برسی اما چقدر دردناکه که آدم زنده باشه و به عشقش نرسه و از دستش بده.مثل من بدبخت که الان اونقدر داغونم که نمیدونم چیکار کنم.این داستانم فقط درد منو تازه تر کرد
همینو بس
ولی دعا میکنم که همه عاشقا به عشقشون برسن .آمین
عشق ۱ حقیقت است منو یاد خودم و بی وفایی عشقم انداخت با این داستان امروزم دوباره بانه ای برای اشک هام جور شد
عالی بود
واقعا عشق واقعی رو آقا محسن داشته
بینهایت زیبا
قشنگه
مرسی
لطفا نظرتونو راجب شعر بگین
یک شبی مجنون نمازش را شکستبی وضو درکوچه لیلا نشست گفت:یارب,از چه خوارم کرده ای؟بر صلیب عشق دارم کرده ای؟خسته ام زین عشق دلخونم مکنمن که مجنونم تو مجنونم مکن مرد این بازیچه دیگر نیستماین تو و لیلای تو … من نیستمگفت ای دیوانه لیلات منمدر رگ پیدا و پنهانت منم سال ها با جور لیلا ساختیمن کنارت بودم و نشناخطیعشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یکجا باختم کردمت آواره صحرا,نشد!گفتم عاقل میشوی اما نشد!سوختم در حسرت یک یاربتغیر لیلا بر نیامد از لبتروز و شب اورا صدا کردی,ولی دیدم امشب با منی,گفتم:بلیمطمئن بودم به من سر می زنیدر حریم خانه ام سر می زنیحال,این لیلا که خوارت کرده بوددرس عشقش بی قرارت کرده بودمرد راهش باش تا شاهت کنمصد چو لیلا کشته در راهت کنم…
vagean eshg yaany in!