داستان کوتاه جالب و خواندنی مرد میلیاردر
داستانک پند آموز
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
مرد میلیاردر قبل از سخنرانیش خطاب به حضار گفت:
ـ از میون شما خانوم ها و آقایون، کسی هست که دوست داشته باشه جای من باشه، یه آدم پولدار و موفق؟
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
سکوتش زیبا بود و خلوتش دلنشین؛ وقتی بود، همه جا تاریک بود و من را به دنیایی دیگر میکشاند… دنیایی از جنس آرامش! شب… تاریک بود و سیاه و آرام… اما قصه آن شب فرق داشت!
آن شب ضیافت باران بود و من مثل همیشه در تمنای باران، بی چتر به زیر دوش آب آسمان رفتم… و او میخواند…
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.»
مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟»
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
یه روز یه استاد فلسفه میاد سر کلاس و به دانشجوهاش میگه: «امروز میخوام ازتون امتحان بگیرم ببینم درسهایی رو که تا حالا بهتون دادمو خوب یاد گرفتین یا نه…!»
بعد یه صندلی میاره و میذاره جلوی کلاس و به دانشجوها میگه: «با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره!»
دانشجوها به هم نگاه کردن و همه شروع کردن به نوشتن روی برگه.
بعد از چند لحظه یکی از دانشجوها برگه شو داد و از کلاس خارج شد.
روزی که نمره ها اعلام شده بود، بالاترین نمره رو همون دانشجو گرفته بود!
اون فقط رو برگه اش یه جمله نوشته بود: «کدوم صندلی؟»
چه چیز انسان را زیبا میکند؟
اﺳﺘﺎﺩﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «به نظر ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺭﺍ ﺯﯾﺒﺎ ﻣﯽﮐﻨﺪ؟»
ﻫﺮﯾﮏ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪ؛ ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: «ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺩﺭﺷﺖ.»
ﺩﻭﻣﯽ ﮔﻔﺖ: «ﻗﺪﯼ ﺑﻠﻨﺪ.»
ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮔﻔﺖ: «ﭘﻮﺳﺖ ﺷﻔﺎﻑ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ!»
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩ، دو کاسه کنار شاگردان گذاشت و گفت: «به این دو کاسه نگاه کنید. اولی از طلا درست شده است و درونش سم است و دومی کاسهای گلی است و درونش آب گوارا است، شما از کدام کاسه مینوشید؟»
شاگردان جواب دادند: «از کاسه گلی.»
استاد گفت: «ﺯﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺩﺭﻭﻥ کاسهها ﺭﺍ در نظر گرفتید، ﻇﺎﻫﺮ آنها ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﺑﯽﺍﻫﻤﯿﺖ ﺷﺪ. آدمی هم همچون این کاسه است. آنچه که آدمی را زیبا میکند درونش و اخلاقش است. باید سیرتمان را زیباکنیم نه صورتمان را.»
…
– چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ پس کی میخوای آدم بشی؟ نکنه دوباره معلمت کتکت زده که اینجوری شدی؟ چرا لال مونی گرفتی حرف بزن دیگه؟
صدای هاجر خانم بود. زنی قد بلند و کشیده که از اکثر زنان آبادی سر و گردنی بلندتر بود، هم قدش هم زبانش. روسری اش را همچون زنانی که سر درد دارند دور سرش بسته و چند تار موی طلایی اش از حریم روسری جا مانده بودند. همانند خیلی از زنان آبادی چادر به دور کمر بسته بود و در حالی که مشغول پخت نان بود با عصبانیت سمت علی رفت؛ ترس سراسر وجود علی را احاطه کرده بود. لباسهای زمستانی علی را از تنش در میاورد که گفت:
– خاک بر سرت با این درس خوندنت. یکم از خواهرت زهرا یاد بگیر. اون از بابات که صبح تا شب سر کاره و تا برگرده دلم هزار راه میره اینم از تو که به جای اینکه کمکم کنی همش عذابم میدی.