سلام دوستان گرامی ، خوشحالم که سه علی سه رو واسه بازدید انتخاب کردید ;) امیدوارم لحظات خوبی رو باهم داشته باشیم :)
خانه / داستان کوتاه / داستان پندآموز (صفحه ی 5)

داستان پندآموز

داستان زیبای برای خدا ؟ یا برای خود ؟

داستان جالب و خواندنی برای خدا ؟ یا برای خود ؟

ورود به آرشیو داستان فلسفی

برای خدا؟

در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.

ادامه مطلب را دنبال کنید . . .

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

عارف و پادشاه ، بهترین دوست

داستان زیبا و پندآموز بهترین دوست

ورود به آرشیو داستان کوتاه

بهترین دوست

 

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر می‌کرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و به سرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرف‌یاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آن‌ها سپری کن.”

ادامه مطلب را دنبال کنید . . .

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

داستان پند آموز چرا برای من ؟

داستانی کوتاه و آموزنده با عنوان چرا برای من ؟!

ورود به آرشیو داستان کوتاه

چرا من

دخترک که از درس جبر نمره نیاورده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بود پیش مادرش رفت و گفت: “همش اتفاق های بد می افته!”
مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد؟
و دخترک جواب داد: “البته! من عاشق دست پخت شما هستم.”
ادامه مطلب را دنبال کنید . . .

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

داستان های کوتاه خواندنی و معنی دار

داستان های جدید پندآموز و بسیار زیبا

ورود به آرشیو داستان کوتاه

داستان

داستان کوتاه انعام پیشخدمت
پسر بچه ای وارد یک بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست ، پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد. پسر بچه پرسید : یک بستنی میوه ای چند است ؟ پیشخدمت پاسخ داد : ۵۰ سنت. پسربچه دستش را در جیبش فرو برد و شروع به شمردن کرد و بعد پرسید : یک بستنی ساده چند است ؟ در همین حال تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند. پیشخدمت با عصبانیت پاسخ داد : ۳۵ سنت. پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت : لطفا یک بستنی ساده.
پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت. پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندوق پرداخت و رفت ؛ وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید حیرت کرد. آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، دو سکه پنج‌ سنتی و پنچ سکه یک ‌سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت …
.

سایر داستان ها را در ادامه مطلب بخوانید . . .

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

داستان جالب و خواندنی بخت بیدار

داستان پند آموز بخت بیدار

ورود به آرشیو داستان کوتاه

روزی روزگاری نه در زمان‌های دور، در همین حوالی مردی زندگی می‌کرد که همیشه از زندگی خود گله‌مند بود و ادعا می‌کرد “بخت با من یار نیست” و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی‌یابد. پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود. او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید..
دنباله ی داستان در ادامه مطلب…

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

داستان کوتاه زود داوری های مردم

داستان خواندنی و تاثیرگذار زود داوری های مردم

ورود به آرشیو داستان پند آمـــوز

درست حدس زده بودم، می‌دانستم اگر کلاه کاموایی بر سر بگذارم به پیش‌داوری‌های غلط مردم دامن می‌زنم، و آنها بازهم معلولیت مرا به حساب تنگدستی و نداریم می‌گذارند.
عصر شد از دانشکده بیرون آمدم، آن روز آخرین روزی بود که در دوره کارشناسی سر کلاس رفتم. سوز برف می‌آمد کلاه را بر سرم گذاشتم و به راه افتادم، به یاد پدرم افتادم نخستین روزی که به دانشگاه آمدیم پدرم کارت دانشجویی را به دستم داد و گفت: “خستگی‌ام در رفت.” پدری که دوازده سال با نظام آموزشی مبارزه کرد تا پسر معلولش در مدرسه عادی تحصیل کند.

.

دنباله ی این داستان در ادامـــه مطلب

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

داستان کوتاه هدیه فارغ التحصیلی

داستان زیبا و خواندنی هدیه فارغ التحصیلی

ورود به آرشیو داستان کوتاه

http://s1.picofile.com/file/7492270963/pedar.jpg

مرد جوانی، از دانشکده فارغ‌التحصیل شد. ماه‌ها بود که ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‌های یک نمایشگاه توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می‌کرد که روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ‌التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می‌دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.

.

دنباله ی داستان در ادامه مطلب

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

داستان کوتاه جدید و پندآموز با عنوان تربیت

داستان کوتاه پندآموز و جدید تربیت

ورود به آرشیو داستان کوتاه

http://s3.picofile.com/file/7492297204/tarbiyat.jpg

فکرش حسابی مشغول بود ،نمی دونست چرا اینطوری شده کجای کار اشتباه بود. برای بچه هاش هیچی کم نذاشته بود .خونه خوب، وسایل عالی، پول، معلم های خصوصی ویلا خلاصه همه چیز.از چراغ قرمز رد شد چون اصلا حواسش نبود.

.

دنباله ی داستان در ادامه مطلب

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

مردم چه می گویند ؟!

داستانی خواندنی با عنوان مردم چه می گویند ؟

ورود به آرشیو داستان کوتاه

می خواستم به دنیا بیایم  ، در یک زایشگاه عمومی  . پدربزرگم به مادرم گفت فقط بیمارستان خصوصی ! مادرم گفت : چرا ؟ پدربزرگم گفت :مردم چه می گویند ؟!
می خواستم به مدرسه بروم همان مدرسه ی سرکوچه ی مان ،مادرم گفت : فقط مدرسه ی غیرانتفاعی ! پدرم گفت چرا ؟ مادرم گفت مردم چه می گویند ؟

.

دنباله ی این نوشته در ادامه مطلب

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

داستان زیبای پنجره ای در بیمارستان

داستان کوتاه و تامل برانگیز پنجره ای در بیمارستان

ورود به آرشیو داستان کوتاه

در بیمارستانی، دو بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت که هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش که کنار تنها پنجره اتاق بود بنشیند ولی بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد.

.

دنباله ی این داستان در ادامــه مطلب

ادامه ی مطلب رو دنبال کن …

خرید فیلتر شکن قوی

خرید vpn برای ترید

خرید vpn با ip ثابت