سلام دوستان گرامی ، خوشحالم که سه علی سه رو واسه بازدید انتخاب کردید ;) امیدوارم لحظات خوبی رو باهم داشته باشیم :)
داستانک غم انگیز و خواندنی در مورد بی وفایی و ناسپاسی
بعد از فوت پدرم زندگی روی خوش به ما نشون نداد و هر روز وضع ما بد ترمی شد. تا جایی که خونه و مغازه رو هم مجبور شدیم بفروشیم تا جواب طلب کارها رو بدیم و از روی اجبار در یک خانه کوچک مستاجر شدیم.
برای من که تازه از خدمت سربازی اومده بودم رویارویی با این وضعیت بسیار مشکل بود ولی چاره ای نبود باید با شرایط کنار میومدم بهمین خاطر در یک مکانیکی مشغول به کار شدم تا بتونم اجاره خونه و سایر هزینه ها رو با حقوقی که میگرفتم پرداخت کنم.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
فرض کنید که . . .
اولین بار که کلمه ی فرض را یاد گرفتم اول ابتدایی بود ، خانم معلم مان می گفت فرض کنید دو تا سیب دارید ، یکی اش را میخورید ، حالا چندتا سیب باقی مانده ؟ آنقدر این کلمه برایم نامانوس و عجیب بود که نمیدانی، فرض؟ فرض بگیرم که دو تا سیب دارم ؟ چطور فرض بگیرم؟ فرض را از کجا باید بگیرم؟
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستانک زیبای آرام و آتوسا
۱۷ سالم بود . تا این سن جرات حرف زدن و هم صحبت شدن با هیچ دختری رو نداشتم ، بحث ترس از اونا نبود بحث خجالت کشیدن و یه جورایی معذب بودن بود . تو مهمونی هایی که دخترا بودن کلا یا سرم پایین بود یا اصلا نمیرفتم . کلا بگم تا ۱۷ سالگی دختر ندیده بودم . و اصلا نه همبازیشون شده بودم و نه از روحیات و خواسته هاشون با خبر بودم.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
داستان کوتاه خواندنی ” جواب آزمایش “
پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. ما همدیگرو تا حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس میکردیم. میدونستیم بچهدار نمیشیم، ولی نمیدونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمیخواستیم بدونیم. با خودمون میگفتیم عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه، بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول میزدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم. تا اینکه یه روز علی نشست روبروی من و گفت: «اگه مشکل از من باشه، تو چی کار میکنی؟»
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …
متن بسیار زیبا از عاشقانه های پسرک ۱۱ ساله
من ؟
من عاشق خودش بودم و کل خانوادهاش . لعنتیهای دوستداشتنی ، همهشان زیبا و خوشتیپ و شیکپوش . به خانه ما که میآمدند ، حالم عوض میشد. نه که عاشق باشم نه ، بچه ده یازده ساله از عشق چه میفهمد ؟ فقط مثلا یادم هست یک بار مدادرنگی بیست و چهار رنگی را که دوست پدرم از آلمان برای سال تحصیلیم آورده بود نوی نو نگه داشتم تا عید که اینها آمدند و هدیه کردم به او. که جا گذاشت و برگشت به شهر قشنگ خودشان… یک بار هم کفشهای پدرش را در راه پله پشتبام پنهان کردم تا دیرتر بروند و دخترک بتواند کارتون – فکر کنم – نِل را تا انتها ببیند.
ادامه ی مطلب رو دنبال کن …