داستانک فوق العاده زیبا و مفهومی عشق ۹ نمره ای
ورود به آرشیو داستانک
– چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟ پس کی میخوای آدم بشی؟ نکنه دوباره معلمت کتکت زده که اینجوری شدی؟ چرا لال مونی گرفتی حرف بزن دیگه؟
صدای هاجر خانم بود. زنی قد بلند و کشیده که از اکثر زنان آبادی سر و گردنی بلندتر بود، هم قدش هم زبانش. روسری اش را همچون زنانی که سر درد دارند دور سرش بسته و چند تار موی طلایی اش از حریم روسری جا مانده بودند. همانند خیلی از زنان آبادی چادر به دور کمر بسته بود و در حالی که مشغول پخت نان بود با عصبانیت سمت علی رفت؛ ترس سراسر وجود علی را احاطه کرده بود. لباسهای زمستانی علی را از تنش در میاورد که گفت:
– خاک بر سرت با این درس خوندنت. یکم از خواهرت زهرا یاد بگیر. اون از بابات که صبح تا شب سر کاره و تا برگرده دلم هزار راه میره اینم از تو که به جای اینکه کمکم کنی همش عذابم میدی.
علی که وزنش هیچ تناسبی با سن و سالش نداشت، لپ های گوشتی اش سرخ شده و موهای فرفری پرپشتش هنوز خیس بود، شهامت گفتن هیچ حرفی نداشت و فقط با آن دو چشم عسلی معصومانه به مادرش نگاه می کرد. هاجر خانم فانوس کوچکی که کنار ورودی خانه آویزان بود را برداشت و با گفتن این جملات از خانه خارج شد:
– سر و صدا نکنیا. نیم ساعت دیگه چکمه هاتو پات کن برو خونه ی کبری خانم اینا وبگو مامانم گفت سبزی ها رو بده. زودم بیا بشین پای درس و مشقت.
علی در راه به مسجد روستایشان رفت. نور سبز رنگ ملایم، عطر گل محمدی و تسبیح های آویزان کنار صحن فضای آرام بخشی به وجود آورده بود. معصومانه گوشه ای نشست و با همان لحن کودکانه و بی زنگارش در حالی که گاه گاهی سرش را با شرم رو به آسمان می کرد گفت:
– خدا جون میدونم تو هم منو دوس نداری که مامانمو اذیت میکنم. اما خدایا تو که اون بالایی بهتر از مامانم که این پاییینه میدونی من دوسندارم مامانمو اذیت کنم. خدایا؟ تو یه کاری کن من امتحانمو قبوول بشم منم این سه تا بوقلمونمون رو روز عاشورا نذر امام حسین میکنم. باشه خدا؟
تمام چکمه های کودکانه اش گلی شده بود. به خانه رسید و آرام درب کوچک چوبی حیاط را باز کرد و در حالی که زیر لب آواز می خواند با تکه چوبی گل های زیر چکمه اش را پاک می کرد. ناگهان شنید: ” علی؟ علی تویی اومدی؟ بدو بیا بشین سر درس و مشقت انقدر منو زجر نده ”
سریع به خانه رفت و مشغول درس خواندن شد.هاجر خانم دستانش می رقصید و با میله هایی نازک بافتنی میبافت که گفت:
– علی وای به حالت… فقط وای بحالت فردا هم امتحانتو قبول نشی اونوقت من میدونم و تو…
– علی سر به زیر داشت و در حالی که نگاهش روی کاغذ زیر دستش خیره مانده بود که نوشته شده بود : ” مامان خوبم ممنون که نگران منی. امروز فهمیدم محمد مادر نداره. تو فقط باش… شب تا صبح ، صبح تا شب کتکم بزن دعوام کن…اما مامان تو فقط باش. باشه؟”
سرش را بالا آورد و با شعف و شوری وصف ناشدنی با برقی که در چشمانش موج میزد گفت :
– مامانی امروز نذر کردم اگه امتحان ریاضیمو قبول بشم این سه تا بوقلمونومن رو عاشورا نذر کنم. باشه مامانی؟
اکبر آقا مردی که چشمان گود افتاده و ریش های نا مرتب و موهای ژولیده اش بیانگر خستگی و بی حوصلگی با چشمانی نیمه باز گفت:
– علی جان چرت نگو بابا، وقته خوابته بگیر بخواب، هرچی بخونی فایده نداره از اولشم میدونستم تو هیچی نمیشی.
علی که از شرم صورتش سرخ شده بود دفتر و کتاب نیمه بازش را برداشت و به اتاقی که شبیه انبار کوچکی بود رفت. تا دیر وقت درس خواند و با سرکوفت هایی که خورده بود اما باز هم انگیزه ها و امیدهایش را از دست نداد. چشمانش سنگین شده بودند که صدای آرامی شنید: ” آره من میدونم این فردا قبول نمیشه. زهرا آزمایشش مونده، تا عاشورا صبر میکنیم اگر این امتحانشو قبول شد که بوقلمونو قربونی میکنیم. ولی اگه قبول نشد بوقلمونا رو میفروشیم و با پولش زهرا رو میبریم دکتر”
علی حال بدی داشت. نمیدانست که زهرا هنوز آزمایش نداده و خوب نشده است. همیشه شاهد این تبعیض و این سرکوفت ها بود اما روح وسیعی داشت. زهرا سوگولی بود و او فقط یک پسر به درد نخور و پر خورد و خوراک.
صفحه آخر دفترش را باز کرد و نوشت : ” مامان بابای عزیزم منم اجی زهرا رو خیلی دوسدارم. خوب شدنه زهرا مهمتره…”
سر جلسه امتحان بود. سوال ها برایش آسانتر از تصوراتش بود. چند سوال را جواب دادا و به بارم بندی ها نگاه کرد. تا اینجا ۹ نمره نوشته بود و فقط یک نمره می خواست تا قبول شود و بر خلاف سرکوفت ها و…قبول شود. چند روزی گذشت. چیزی به عاشورا نمانده بود. صداهایی که شبیه فریاد بود همچون پتکی به سنگینی یک دنیا به سرش کوبیده می شد : ” خاک تو سرت کنن. بخاطر ۱ نمره ریاضی رو قبول نشدی؟ ۹ شدی ؟ فایده نداره تو آدم بشو نیستی. دیدی گفتم خانم؟ دیدی گفتم این نره مدرسه بهتره؟ همین فردا میرم مدرسه و پروندشو میگیرم…”
چقدر خفقان بود هوای آنجا. او بزرگ شده بود. بزرگتر از پسری که مقابل پدر و مادرش ایستاده بود. او معنای اشک های شبانه مادرش را از بی پولی می فهمید. او بزرگ شده بود و در حالی که هنوز سنگینی دستان پدرش را روی صورتش حس می مکرد خیلی خوب معنای پینه های دست پدرش را می فهمید… وعلی بزرگ شده بود. حتی بزرگتر از پدر و مادرش.
سرگرمی
نویسنده: حمیدرضا حسینی
خیلی خوب بود کاش همه مثل شما چنین سایتی درست کنند
خیلی خوب بود
خیلی قشنگ و جذاب بود عاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااالی …………………………………….ولی ما ادم بشو نیستیم فردا روز از نو روزی از نو اصلا یادمون نمیاد خخخخخخخخخخخخخخ
مزخرف بود
کامل معلوم بود دروغه
درکل یه دوسه دقیقه ای اسکل شدیم
مرسی
dastane ghashangi bud
adam vaghti mitoone mohabbatesh ro be baghiye sabet kone ke az kare khodesh begzare kare digaran ro anjam bede
داستان یعنی این
مرسی آقای حسینی داستان زیبا بودما قدر پدرومادر خودرا نمی دانیم
مسخـــــره بود
واقعا معرکه بود
liiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiikداری داداش ولی اگه جواب همه رو میدادی بهتر میشد مرررررررررررررررررررررررررررررر۳۰فدات موق باشی عزیزم
خیلی غم انگیز بود علی کوچولوی داستان هم خیلی با هوش بود عزیزم
عالی بود خیلی غصه خوردم .
من کامل نخوندم،ولی از مضنون قصه میشه فهمید که علی زندگی خیلی سختی داره،مثل اکثر مردم روستا
بازم مثل همیشه عالی وعبرت اموز. خیلی روح بزرگی داشت
بابا شما دیگه کی هستین داستان بود داستان واقعی نبود سوال میکنین خوب شد یا نه خدایا ب حق این ماه شفاشون بده شفااااااا
خدایا…چرا یه سری این جورین و یه سری دیگه میلیاردی درآمد دارن و هر کاری دلشون میخواد میکنن…چرا…؟
خیلی قشنگ بود اشکمو در آوردی میسی داداشی
ممنون باید به نویسندش خسته نباشید گفت
من نصف داستان رو که خوندم فهمیدم آخرش چی میشه…
داستان و متنش خیلی حسی بود باید به نویسنده خسته نباشی گفت.
جالب بود ولی کاش میدونستیم با فداکاریه علی خواهرش خوب شد…!!!
علی اقا یه سوال:نویسنده داستان نسبتی با شما داره ایا؟
خیر
علی قصه خیلی مرد بوداااا…..مامان باباش دیگه نزاشتن درس بخونه؟؟؟زهرا خوب شد؟؟؟……
دلم براش سوخت مادرم روزت مبارک .خیلی دوستدارم.
من هنونخوندمش
من قبلا نظر دادم که امیدوارم دیده باشید.
چرا ادمه نداشت؟
قشنگ بود
عالی بود
چرا این جوری تموم شد زیاد جالب نبود
هییییییییی
گریه کردم براش
به این میگن آخر گذشت و فداکاری………….خیلی دل رحیمی میخاد که اینکاررو انجام بده..هزاران هزار آفرین بر علی کوچولوی قصه ما از نظر سن کوچیک بود ولی از نظر عقل بزرگتر از برزگتراش بود که درکش نمیکردن
زیبا و قشنگ بود ممنونم
kheili tekoon dahande bood
mesle hamishe aliiiii bod ali agha merci
عاقا خیلیییی دلم واسش سوخت گناه داشت طفلکی چه مامان و بابای بی رحمی…):
تاثیر گذار بود
vaghean adam nmidone chi bge!!!!!kheili na rahat konande ama por maana…mamnoon hamidreza
خیلی قشنگ بوداشکم دراومد
آخرش چی شد….خخخخخخخخ
الان چیشد واقعا؟؟؟؟؟؟من جواب میخوام پیلیز
liiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiike
آخیییییییییی!راستی عکسشم خیلی جالب بود
من کی میخوام بزرگ شم؟؟؟؟؟!!!
از دست کارای بچگونه خودم خستممممممممم!!!
قشنگ بود ممنون
دستت درد نکنه خیلی تکون دهنده بود
خسته نباشی علی جون
مرسیییییییییییی
سلامت باشید
از پدرو مادرایی که اینجوری رفتار میکنن متنفرم
دوستدارم خفشون کنم
طفلک پسره که هیچکس رو نداره
آخی طفلک
عالی بود
ashkam shor shor rikhtan…. elahi bemiram barash. kheyli fogholade bod merci agha hamid reza
الهی دلم به حالش سوخت واقعا چقدر روح بزرگی داره
فوق العاده بود…..
عااااااااااااااااخیییییی طفلکی دلم سوخت براش:(
چرا۹شد؟؟؟؟؟؟؟من نفهمیدم چی شد :l
جالب بود ولی از داستانهایی که اخرو عاقبتشو درست حسابی معلوم نمیکنن متنفرم.به نظرم این جالب بود که پدر مادرش میفهمیدن که علی چرا ۹ شده.خوشم نیومد
اوخیییییییییی..
خیلی خوب بود
لایک داری آقا حمیدرضا
حمید رضا کیه؟/؟
نویسنده داستان: حمیدرضا حسینی