سلام دوستان گرامی ، خوشحالم که سه علی سه رو واسه بازدید انتخاب کردید ;) امیدوارم لحظات خوبی رو باهم داشته باشیم :)
خانه / داستان کوتاه / داستان پندآموز / داستان های زیبا و کوتاه خواندنی

داستان های زیبا و کوتاه خواندنی

بهشت و جهنم ، کلوچه ، هرچه خدا بخواهد ، مسعود و خانم ویکی

ورود به آرشیو داستان کوتاه

داستانک

مسعود و خانم ویکی

خانم حمیدی برای دیدن پسرش مسعود ، به محل تحصیل او یعنی لندن آمده بود‎. او در آنجا متوجه شد که پسرش با یک هم اتاقی دختر بنام Vikki ‎ زندگی میکند. کاری از دست خانم حمیدی بر نمی آمد و از طرفی هم اتاقی مسعود هم خیلی خوشگل بود.

او به رابطه میان آن دو ظنین شده بود و این موضوع باعث کنجکاوی بیشتر او می شد. مسعود که فکر مادرش را خوانده بود گفت : ” من میدانم که شما چه فکری می کنید ، اما من به شما اطمینان می دهم که من و Vikki فقط هم اتاقی هستیم‎ . ”

حدود یک هفته بعد ‎ ، Vikki پیش مسعود آمد و گفت : ” از وقتی که مادرت از اینجا رفته ، قندان نقره ای من گم شده ، تو فکر نمی کنی که او قندان را برداشته باشد ؟‎

خب، من شک دارم ، اما برای اطمینان به او ایمیل خواهم زد‎.” او در ایمیل خود نوشت‎ : مادر عزیزم، من نمی گم که شما قندان را از خانه من برداشتید، و در ضمن نمی گم که شما آن را برنداشتید . اما در هر صورت واقعیت این است که قندان از وقتی که شما به تهران برگشتید گم شده‎ . ” با عشق، مسعود

روز بعد ، مسعود یک ایمیل به این مضمون از مادرش دریافت نمود‎ : پسر عزیزم، من نمی گم تو با Vikki رابطه داری ! ، و در ضمن نمی گم که تو باهاش رابطه نداری . اما در هر صورت واقعیت این است که اگر او در تختخواب خودش می خوابید ، حتما تا الان قندان را پیدا کرده بود‎. با عشق ، مامان
.

سایر داستان ها در ادامـــه مطلب . . .


.
.
.
.
بهشت و جهنم
روزى یک مرد روحانى با خداوند مکالمه‌اى داشت: «خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلى هستند؟»
خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکى از آن‌ها را باز کرد، مرد نگاهى به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روى آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوى خوبى داشت که دهانش آب افتاد. افرادى که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنى و مریض حال بودند، به نظر قحطى زده مى‌آمدند، آن‌ها در دست خود قاشق‌هایى با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته‌ها به بالاى بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آن‌ها به راحتى مى‌توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایى که این دسته‌ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمى‌توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانى با دیدن صحنه بدبختى و عذاب آن‌ها غمگین شد.
خداوند گفت: «تو جهنم را دیدى، حال نوبت بهشت است».
آن‌ها به سمت اتاق بعدى رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلى بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روى آن و افراد دور میز. آن‌ها مانند اتاق قبل همان قاشق‌هاى دسته بلند را داشتند، ولى به اندازه کافى قوى و چاق بوده، مى‌گفتند و مى‌خندیدند.
مرد روحانى گفت: «خداوندا نمى‌فهمم؟!»، خداوند پاسخ داد: ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، مى‌بینی؟ این‌ها یاد گرفته‌اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالى که آدم‌هاى طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مى‌کنند!
هنگامى که موسى فوت مى‌کرد، به شما مى‌اندیشید، هنگامى که عیسى مصلوب مى‌شد، به شما فکر مى‌کرد، هنگامى که محمد وفات مى‌یافت نیز به شما مى‌اندیشید، گواه این امر کلماتى است که آن‌ها در دم آخر بر زبان آورده‌اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآورى مى‌کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانى نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایى وارد بهشت خدا (ملکوت الهى) نخواهد شد.
.
.
.
.
.
کلــوچه
زن جوانی بسته‌ای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچه‌اش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچه‌ای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!…
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچه‌اش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچه‌اش را از کیفش درنیاورده بود
.
.
.
.
.
هر چه خدا بخواهد
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی می کرد که وزیری داشت.
وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی که رخ می دهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست کندن میوه کارد تیزی طلب کرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید، وزیر که در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی که رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او
در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی کردن وزیر را داد…
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شکار به نزدیکی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی که مشغول اسب سواری بود راه را گم کرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی که پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سکونت قبیلهای رسید که مردم آن در حال تدارک مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی که مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور کردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بکشند، اما ناگهان یکی از مردان قبیله فریاد کشید: چگونه می توانید این مرد را برای قربانی کردن انتخاب کنید در حالی که وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه کنید !!! به همین دلیل وی را قربانی نکردند و آزاد شد.
پادشاه که به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اکنون فهمیدم منظور تو از اینکه می گفتی هر چه رخ می دهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟ تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمی بینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی که شما را قربانی نکردند مردم قبیله مرا برای قربانی کردن انتخاب می کردند، بنابراین می بینید که حبس شدن نیز برای من مفید بود!


خرید فیلتر شکن قوی

خرید vpn برای ترید

خرید vpn با ip ثابت